The words you are searching are inside this book. To get more targeted content, please make full-text search by clicking here.
Discover the best professional documents and content resources in AnyFlip Document Base.
Search
Published by mojaver09, 2019-09-15 04:25:09

ماهنامه شماره 22 برای فردا

‫‪69‬‬

‫و آزاد ‌یهـای مـردم تأمیـن شـود؛ توسـع ‌هیافتگی یعنـی‬
‫همیـن‪.‬هـدف‪،‬رفـاهوآرامشوآسـایشمردماسـت؛رفاه‬
‫مردمدرچهارچوبموازیناسلامی کهبابسیاریچیزها‬
‫مخالفتیندارد‪.‬اسلامن ‌هتنهابابسیاریازمواردی کهما‬
‫باآنمخالفتم ‌یکنیموبرایدخترانوزنانوهمچنین‬
‫خودمـانزحمـتایجادم ‌یکنیم‪،‬مثلدوچرخ ‌هسـواری‬
‫یـارفتـندخترهـابهاسـتادیوم‪،‬مخالفتینـدارد‪،‬بلکهبه‬
‫نظـر م ‌یرسـد ایـن آزاد ‌یهـا در اسالم دیـده شـده و ایـن‬
‫حقـوقبـهمردمدادهشـدهاسـت‪.‬ای ‌نگونـهب ‌یخرد ‌یها‬
‫وسیاسـ ‌یکار ‌یهااسالمرانیـزخـرابم ‌یکنـد‪.‬‬
‫شـما پاسـخ چنـد سـؤال مـن را در حر ‌فهایتـان‬
‫دادیـد‪.‬حـالا م ‌یخواهـمبحثنهادهایمدنـیرا‬
‫بـاز کنـم‪.‬در حـالحاضـرآزادیاحـزابونهادهای‬
‫مدنـی‪،‬آ ‌نطـور کـهبایـدوشـاید‪،‬وجـودنـدارد‪.‬در‬
‫اسـت‪.‬ای ‌نهابهانهاسـت‪.‬همینبهانهدربارۀاستادیوم‬ ‫بنشیندچهم ‌یشود؟پسبایدشرایطوقوانینرااصلاح‬ ‫چنینوضعیتیزناناز شبک ‌ههایاجتماعیبرای‬
‫رفتـنزنـانهـموجـوددارد‪.‬مگـردخترهـاچهزیرسـاخت‬ ‫کـردتـادخترهـاهمراح ‌تتـروام ‌نتروبدون گناهبروندبه‬ ‫احقـاق حقوقشـان کمـک گرفتنـد‪ .‬بـه نظـر شـما‬
‫جدایـی بـرای اسـتادیوم لازم دارنـد؟ یـک صندلـی لازم‬ ‫کارشان برسند‪.‬‬ ‫نقششبک ‌ههایاجتماعیمثلنهادهایمدنی‬
‫اسـتدیگـر!بعداز بح ‌ثهـایطولانیباآ ‌نهام ‌یرسـیم‬ ‫بحـث دیگـر درزمینـۀ موتورسـواری و دوچرخ ‌هسـواری‪،‬‬ ‫بـودهیـافقـطاثـریمقطعیداشـتهاسـت؟‬
‫بهاینکهدستشـویینداریم‪.‬دورتادورهمۀاسـتادیو ‌مها‬ ‫زی ‌نسـواریاسـت کـهم ‌یگوینـدبـرایزنـاناشـکالدارد؛‬ ‫بـه نظـر مـن فضـای مجـازی ابـزار اساسـی در حرکـت زنـان‬
‫چنـد سـری دستشـویی قـرار دارد‪ .‬نصـف کنیـد‪ .‬الآن‬ ‫حالآنکهسوارشدنبرترکموتورهمزی ‌نسواریاست‪.‬‬ ‫آاسنرا کتنوتاثررآل کنننهدم؛ممثقل ًاطاعگرتیلنگخراوامهفیدلبتوردش؛وچدو‪،‬منرندمماز‌یبترونانانمدۀ‬
‫حداقـلپانـزدهسـالازطـرحایـنمطالبـۀزنانم ‌یگـذرد‪.‬‬ ‫چهفرقم ‌یکندیکوجبجلوترباشدیاعق ‌بتر؟ضمن‬
‫بعداز گذشتچهلسالازانقلاب‪،‬نتوانستیدیکسری‬ ‫اینکهحدیثیاز پیامبرا کرمروایتشـده کهم ‌یفرمایند‪:‬‬ ‫دیگـریب ‌هجـایآناسـتفادهم ‌یکننـدیـاراهدیگـریپیدا‬
‫کدارآسیـتشیـنویدارییـزندا‪.‬نواهقبعـ ًساـاایزی ‌ند‪.‬هـااسهتمعـفهاببهدانـهیهاد‪،‬سـوقتت‪.‬یای ‌نقدر‬ ‫«بـه فرزنـدان خـود اس ‌بسـواری‪ ،‬شـنا و تیرانـدازی‬ ‫م ‌یکننـد؛بنابرایـناثـرآنمقطعینیسـت‪.‬خوشـبختانه‬
‫بـههرحال‪،‬هما ‌نطور کهدرموردموتور مثـالزدم‪،‬برای‬ ‫بیاموزیـد‪».‬ای ‌نهـامهار ‌تهـایروزآنزمـانبـودهاسـت‪.‬‬ ‫موضـوع جهان ‌یشـدن هـم کمـک کـرده ایـن حرک ‌تهـا‬
‫عفتوآرامشجامعهبسـیار بهتراسـت کهزنانآزادانهاز‬ ‫درایـنحدیـث گفتهشـده«فرزندان»ونه«پسـران»‪.‬ا گر‬ ‫سـرعتبگیـردومـردمب ‌هخوبـیازابزارهـایجهانـیبـرای‬
‫زی ‌نسـواری بـرای دختـران مشـکل داشـت‪ ،‬پـس چطـور‬ ‫رسیدنبهحقوقاولی ‌های کهازآنانسلبشدهاستفاده‬
‫وسایلیماننددوچرخهوموتوراستفاده کنند‪.‬‬ ‫پیامبـر چنیـن گفتـه اسـت؟ بنابرایـن مشـکل فقهـی و‬ ‫م ‌یکنند؛اماتشک ‌لهاآسی ‌بپذیرترندوا گرنقدواعتراض‬
‫درمصاحب ‌های گفتهبودیدبه کابینۀآقایروحانی‬ ‫اسالمی هـم نـدارد‪.‬‬ ‫مـردم را پیگیـری کننـد‪ ،‬هرچنـد ب ‌هحـق‪ ،‬ممکـن اسـت‬
‫پیشـنهادهایی دادیـد؛ حتـی چنـد نفـر را معرفـی‬ ‫ایـن هـم کـه م ‌یگوینـد ای ‌نهـا موجـب ناامنـی م ‌یشـود‬ ‫از ادامـۀ فعالیـت بازبماننـد؛ ماننـد محی ‌طزیسـت ‌یها کـه‬
‫کردیـد‪ .‬برنام ‌ههایـی کـه بـرای ورزش بانـوان ارائـه‬ ‫نهایـتب ‌یعقلـیاسـت!دوچرخ ‌هسـواریبـرایخان ‌مهـا‬ ‫تشـک ‌لهایثب ‌تشـدهبودند‪،‬امادسـتگیرشـدندوانواع‬
‫من کهریدی‌چـوقدچتقبـاآدقراپییـروشحارنفـیمتوستعقمیلم ًایدرشاـرتدبا؟طنبودم‪.‬‬ ‫چـهناامنـیدارد؟بـاچـهآمـاری‪،‬باچهسـندی‪،‬باچه کار‬ ‫اتهامـاتبـهآنانواردشـد‪.‬‬
‫ما کانو ‌نهاو کمیت ‌ههاییداریم کهوقتیرئی ‌سجمهوری‬ ‫کارشناس ‌یشد ‌هایاینحرفرام ‌یزنندواینتصمیمات‬ ‫کهقبل ًا‬ ‫موضوعدوچرخ ‌هسواریزنان‪،‬هما ‌نطور‬
‫یـااعضایشـورایشـهریامجلـساز جریـاناصلا ‌حطلب‬ ‫نابخردانـه را م ‌یگیرنـد؟ ایـن حـرف فقـط سیاسـی اسـت‬ ‫گفتید‪،‬از طرفمخالفانشماب ‌هعنوانضدتبلیغ‬
‫کاندیـدم ‌یشـوند‪،‬خان ‌مهایـیرادر زمین ‌ههـایمختلـف‬ ‫وقصـدداردازحرکـتزنـانجلوگیـری کنـدونـههیچچیز‬ ‫مطرحشد‪.‬بعدمردممطالبه کردندومسیربرای‬
‫بـهآ ‌نهـامعرفـیم ‌یکنیـموبرنام ‌ههایـیارائـهم ‌یدهیم‪.‬‬ ‫دیگـر‪ .‬ل ‌جبـازی تـا کـی؟ ل ‌جبـازی بـا کـی؟ مگـر م ‌یشـود بـا‬ ‫ورزشـکاران زن در ایـن حـوزه گشـوده شـد؛ امـا‬
‫دیدارهایـی با آقای جهانگیری‪ ،‬خانم مـولاوردی و خانم‬ ‫مـردمخودمـانل ‌جبـازی کنیـم؟‬ ‫در حـال حاضـر دوچرخ ‌هسـواری زنـان در سـطح‬
‫ابتـکارصـورت گرفـت‪،‬امـااینکـهچقـدرنظـراتمـاعملـی‬ ‫هما ‌نطور کهاشاره کردیداینمخالف ‌تهامنشأ‬ ‫شـهرواسـتفادۀآناناز دوچرخهب ‌هعنوانوسیلۀ‬
‫شـدمهـمنیسـت‪.‬مسـئلهایـناسـت کـهآقـایروحانـی‬ ‫سیاسـیداردودوچرخ ‌هسـواریزنـانمسـئل ‌های‬ ‫حم ‌لونقـلیـاتفریـحوورزشهمگانیبهچالش‬
‫محدودی ‌تهایـی دارد‪ ،‬امـا انتظـار مـ ‌یرود وزارت ورزش‬ ‫اجتماعـی نیسـت کـه مـردم مخالـف باشـند؛ ا گـر‬ ‫تبدیلشدهاست‪.‬برخیموضوععفتعمومیو‬
‫در حـوزۀ ورود خان ‌مهـا بـه اسـتادیوم مسـئولیت قبـول‬ ‫هـم باشـد‪ ،‬تقاضـای عـد ‌های محـدود و اقلیـت‬ ‫ایجادناامنیرامطرحم ‌یکنند‪.‬شماچطوربهاین‬
‫کونزـارد‪‌.‬تمخاخنالهفـکاارنرامدر‌یگدویسنـتدبناگایمرنـدوی اعیمجلـًااثدابمت‌ی کشـنوددن؛ ‌هپـتنهسا‬ ‫اسـت؛ باای ‌نحـال برخـی کـه سـعی دارنـد از زاویـۀ‬ ‫موضـوعنگاهم ‌یکنید؟‬
‫ناامنیایجادنم ‌یشود‪،‬بلکهآثارمثبتهمدارد؛اما گویا‬ ‫متفاو ‌تتـری نـگاه کننـد معتقدنـد ایـن مسـئله‬ ‫[م ‌یخنـدد]ناامنـی!مـنبـاایـنحـرفمخالفـم‪.‬ایـن کار‬
‫زیرسـاختی نـدارد و مـا قانـون و نهـادی بـرای‬ ‫بمدخالیوفهعفمختوبعمیودماشینتیهبساشت‪.‬د‪،‬هرمثچل ًیازهیمیممنکحناجاسب‪.‬تمهنم‬
‫حاضرنیسـتندمسـئولیتقبول کنند‪.‬‬ ‫اازصزا ًلنبـدهوقاچنـروخن‌هنیســاوزارنـندادراردیـومز‪.‬یرسـاخت‬ ‫حمایـت‬
‫یعنـی ایـن موضـوع از دسـتور کار و از اولویتشـان‬ ‫ایـن موضـوع‬ ‫خـودمحجـابدارموحجـابراقبـولدارم؛امـاآیـا کسـی‬
‫خاصـی نم ‌یخواهـد‪ .‬مگـر زنـان زیرسـاختی جـدا از‬ ‫کـهچـادرداردخالفنم ‌یکندیاا گر کـرد‪،‬باید گفتچادر‬
‫خـارج اسـت؟‬ ‫آقایـان لازم دارنـد؟ وقتـی آقایـان م ‌یتواننـد در خیابـان‬ ‫خـوبنیسـت؟هم ‌هچیـزبسـتگیبـهایـندارد کهچطور‬
‫بلـه‪ .‬وزیـر آقـای روحانـی کـه مـردم و ب ‌هویـژه زنـان ایـن‬ ‫دوچرخ ‌هسـواری کننـد‪،‬چـرازنـاننتواننـد؟ضمـناینکه‬ ‫اوضاعرامدیریت کنیم‪.‬نبایدصور ‌تمسئلهراپاک کرد‪.‬‬
‫جامعـه بـه او رأی دادنـد بایـد مسـئولیت قبـول کنـد و‬ ‫قانونـی کـه زنـان را از دوچرخ ‌هسـواری منـع کنـد وجـود‬ ‫موضـوعموتورسـواریهـمهمیـناسـت؛خان ‌مهـامگـربا‬
‫واردعمـلشـود‪.‬م ‌یخواهـمدرنهایـتبـهایـنبرسـم کـه‬ ‫نـدارد‪ .‬دوچرخ ‌هسـواری همیشـه آزاد بـوده و هیـ ‌چگاه‬ ‫آقایانسـوار موتور نم ‌یشـوند؟ز ‌نهابرایاینکهزودتربه‬
‫درمجموعدولتوب ‌هطور کلیقوۀمجریهبیستیاسی‬ ‫قانـونآنرامنـعنکـردهاسـت کـهحـالا لازمباشـدقانـون‬ ‫مقصدشـانبرسـند‪،‬سـوار ترکموتور نامحرمم ‌یشـوند‪.‬‬
‫‌درصـد قـدرت را در اختیـار دارد و اصولگراهـا و نهادهـای‬ ‫جدیـدی وضـع شـود تـا بـه زنـان اجـازۀ تـردد بـا دوچرخـه‬ ‫ا گربحثناامنیاسـت‪،‬شـرایطموجودهمناامنیایجاد‬
‫زیرمجموعۀرهبریهفتاددرصد؛درواقعتصمی ‌مگیرنده‬ ‫بدهـد‪.‬درمـوردموتورسـواریبلـه‪،‬قانونیهسـت کهباید‬ ‫م ‌یکند‪.‬شمابهز ‌نها گواهینامۀموتور بدهیدتاجلوی‬
‫آ ‌نهـا هسـتند؛ باای ‌نحـال معتقـدم کارهایـی بـوده کـه‬ ‫اصلاحشود؛ولیدرمورددوچرخ ‌هسواریخیر‪.‬همی ‌نکه‬ ‫ناامنـیو گنـاهرابگیریـد‪.‬خانمـی کهبـاپدر‪،‬برادر‪،‬همسـر‬
‫آقـایروحانـیم ‌یتوانسـتهانجـامدهـدولیندادهاسـت؛‬ ‫الآنزنـانراازدوچرخ ‌هسـواریمنـع م ‌یکننـدغیرقانونـی‬ ‫یـانامحـرمسـوارموتـورم ‌یشـود‪،‬حـالا یـکوجـبجلوتـر‬

‫شمار ٔهبیستودوم‪70‬‬

‫تیـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـرماه‪1397‬‬

‫بنابرایـن بـه نظـر مـن نیـازی بـه اولوی ‌تبنـدی نیسـت‪.‬‬ ‫دوچرخ ‌هسـواری در اولویـت مـن نبـود‪ ،‬ولـی بعـد بـه آن‬ ‫شـایدپیـشخودشفکـر کردهایـنموضـوعآ ‌نقدر مهم‬
‫مطالباتبایددر کنارهموموازیپیگیریشود‪.‬توصی ‌هام‬ ‫بواوردد‪.‬ایشـند؛مچسـرائلکـههاهصل ًمااب ‌هنقطـانوور کنـنهیاگز نفتـدارمدیـ‪.‬شـکهاضمدتتبلخیـوغد‬ ‫نیست کهبرسرآنبامخالفاندربیفتد؛اینجا کوتاهآمده‬
‫بهدخترهاایناسـت کهبرونددنبالخواست ‌ههایشـان‪.‬‬ ‫دخترهاسـت کـه بـدون توجـه بـه ایـن سیاسـ ‌یکار ‌یها‬ ‫تـا جایـی دیگـر و در مسـئلۀ دیگری بتواند امتیاز بگیـرد؛ و‬
‫هزینـههـمبایـدداد‪.‬هرچـهاینجامعۀمطالب ‌هگربزر ‌گتر‬ ‫ایـن یعنـی در اولویـت قـرار نـدادن مسـائل زنـان‪ .‬به خاطر‬
‫بشود‪،‬هزین ‌هها کمترم ‌یشود‪.‬دونفررام ‌یتوانندبگیرند‪،‬‬ ‫راهشـان را م ‌یرونـد و تالش م ‌یکننـد‪.‬‬ ‫دارم آقـای خاتمـی در زمـان ریاسـ ‌تجمهور ‌یاش گفتـه‬
‫بـاآ ‌نهـابرخـورد کننـدیـاسرکوبشـان کنند؛هـزارنفـررا که‬ ‫اولوی ‌تبنـدیرامطالباتجامعهمشـخصم ‌یکنـد‪.‬چرا‬ ‫بـود‪ :‬مـن ای ‌نقـدر بـا ای ‌نهـا درگیـرم کـه دیگـر نم ‌یتوانـم‬
‫نم ‌یتواننـد بگیرنـد و بـه زنـدان بیندازنـد‪ .‬بـزرگ شـدن‬ ‫بایـدبگوییـمالآنایـنموضـوعدر اولویـتنیسـت؟حـق‬ ‫سـرمسـائلزنانهمدرگیرشـوم‪.‬در واقعبااین کار شـما‬
‫جامعۀمطالب ‌هگرباعثم ‌یشـودهزین ‌ههاسرشـکنشود‬ ‫نداریماینرابگوییم‪.‬مایکامرطبیعیرابهمسـئل ‌های‬ ‫‪50‬درصـدجامعـهرانادیـدهم ‌یگیرید؛چطورم ‌یخواهید‬
‫حاد‪،‬پیچیدهووخیمتبدیلم ‌یکنیم‪.‬آ ‌نقدر وضعیت‬ ‫پاس ‌خگویآ ‌نهاباشید؟چرافکرم ‌یکنیدنیمیازجامعه‬
‫و آن مطالبـه به نتیجه برسـد‪.‬‬ ‫جامعۀماعجیباست کهرفتنبهاستادیومبرایزنان‬
‫فدراسـیون اسالمی ورزش بانـوان کـه در ابتـدای‬ ‫تبدیـل بـه یـک مطالبـۀ عمومـی م ‌یشـود‪ .‬زنـان مجبـور‬ ‫نبایددر اولویتباشد؟‬
‫انقالب بـه ورزش زنـان کم ‌کهـای بسـیاری کـرد‬ ‫م ‌یشوندخودشانرابهشکلمردهادربیاورندودستگیر‬ ‫دربـارۀ همیـن موضـوع اولوی ‌تبنـدی برخـی‬
‫وحتـیبسـیاری کشـورهایاسالمیرابـهجریـان‬ ‫شـوند؛یعنـیمـاای ‌نقدرمتحجریمودیدگاهمـاندرحد‬ ‫معتقدنـد دوچرخ ‌هسـواری و رفتـن بـه اسـتادیوم‬
‫ورزش وارد کـرد در سـال ‪ 89‬تعطیـل شـد‪ .‬ایـن‬ ‫داعش ‌یهاست؟!الآندرعربستانهمزنانبهاستادیوم‬ ‫در میـان سـایر مسـائل زنـان اولویـت نـدارد‪.‬‬
‫فدراسـیونچـه کمکـیدر ایـنحـوزه کـردوچقـدر‬ ‫م ‌یروند‪.‬چقدرتناقضوجوددارد!زنانخارجیاینجابه‬ ‫حتـی بسـیاری از زنـان فعـال در ایـن حـوزه نیـز‬
‫اسـتادیومم ‌یروندوزنانماب ‌هصورترسـمیدر خارجاز‬ ‫همی ‌ندیدگاهرادارند‪.‬اولوی ‌تبندیمسائلزنان‬
‫مؤثر بـود؟‬
‫ایرانهمیشـهسیاسـتیداشـتباعنـوانصدورانقالبو‬ ‫کشور بهاسـتادیومم ‌یروند‪.‬‬ ‫ازنظـر شـما چگونـه اسـت؟‬
‫ارز ‌شهایآن‪.‬اینسیاستشاملتمامزمین ‌ههام ‌یشد‪:‬‬ ‫درنهایـت مـا نمی‌توانیم بگوییم دوچرخه‌سـواری در‬ ‫اولویتمندر ذهنخودموانجم ‌نهایی کهباآ ‌نها کار‬
‫اقتصاد‪،‬سیاستخارجه‪،‬فرهنگوهنر‪،‬تجارتو‪...‬؛امادر‬ ‫اولویـت نیسـت یـا ورزشـگاه رفتـن در اولویت نیسـت‪.‬‬ ‫م ‌یکنمایناسـت کهزناناولواردبحثمدیریت کلان‬
‫هی ‌چیکازاینزمین ‌ههانتوانستتأثیربلندمدتبگذارد‪.‬‬ ‫اولویـت را جامعـه مشـخص می‌کنـد و آنچـه دختـران‬ ‫در تمامحوز ‌ههاشـوند‪،‬ن ‌هفقطحوزۀزنان؛چونا گرقرار‬
‫در کوتا ‌همـدتممکـناسـتتأثیـر گذاشـتهباشـیم‪،‬امـابه‬ ‫باشـدمسـائلزنـانراهـممـردانمدیریت کننـد کهدیگر‬
‫جاهایـیمثـلجیبوتـی‪،‬حمـاس‪،‬سـودان‪،‬عـراقوحتـی‬ ‫مـا می‌خواهند‪.‬‬ ‫هیچ‪.‬خاطر ‌هایهمدر اینبارهتعریف کنم‪:‬در دورۀاول‬
‫سـوریه کمک کردیم‪.‬برایشـانهزینه کردیم‪،‬امادرخیلی‬ ‫این اولوی ‌تبندی هم نوعی نگاه مردسالارانه‬ ‫رئی ‌سجمهـوریآقـایخاتمـی‪،‬آقـایخـرازی کاندیـدای‬
‫ازموضوعاتعلیهماحرفزدند‪.‬خیل ‌یهایشانبهتبعیت‬ ‫وزارت خارجـه بـود‪ .‬ایشـان بـرای اعالم برنام ‌ههایـش بـه‬
‫ازعربستانباماقطعرابطه کردند؛ولیتنهاموضوعی که‬ ‫است؟‬ ‫کمیسـیون مربوطـه در مجلـس آمـده بود‪ .‬مـن رفتم آنجا‬
‫ایران توانسـت در جهت اسالم و انقلاب بر آن تأثیر بگذارد‬ ‫نـه‪ ،‬مـن بـه ایـن نـگاه م ‌یگویـم نـگاه آمرانـه‪ .‬ایـن نـگاه‬ ‫و از ایشـان پرسـیدم برنامـۀ شـما بـرای خان ‌مهـا و مدیـر‬
‫همیـن ورزش بانـوان و فدراسـیون اسالمی ورزش بانـوان‬ ‫دستوریاست‪.‬ماب ‌هعنوانخواصجامعهنبایدتعیین‬ ‫شدنآنانچیست؟ گفت‪:‬منمدیرامور زنانرااز میان‬
‫بود‪.‬بسیاریاز کشورهایاسلامیوغیراسلامیعضواین‬ ‫تکلیف کنیم‪.‬جامعهبههرسمتیرفتوهرخواست ‌های‬ ‫خان ‌مهـا انتخـاب و منصـوب م ‌یکنـم‪ .‬گفتـم‪ :‬دسـتتان‬
‫فدراسـیونبودند‪.‬مابهبسـیاری کشورهایمسلمانیاد‬ ‫داشت‪،‬وقتیآنخواستهجزوحقوقآ ‌نهاست‪،‬بایدبه‬ ‫دردنکنـد؛مدیـرامـورزنـان کـهبایدزنباشـد‪.‬منظورمن‬
‫دادیمچگونهواردورزشبشـوند‪.‬حتیمسـیربی ‌نالمللی‬ ‫آنتوجهشـود‪.‬از این گذشـته‪،‬اولوی ‌تهانبایدبهترتیب‬
‫راهمـوار کردیـم‪.‬مجوزهـارا گرفتیـمتـابتواننـددرمجامـع‬ ‫یـک‪،‬دو‪،‬سـه‪،‬چهـار وپنـجو‪...‬در طـولهـمقـرار گیـرد‪.‬‬ ‫بخ ‌شهـایغیرزنانـهودرواقـعدرهمـۀبخ ‌شهاسـت‪.‬‬
‫بی ‌نالمللیباحجابورزش کنند‪.‬الآنازدخترهایما که‬ ‫اامیـولو‌ننیبهـایاـ‌تهچدـابـرباابهیایکـداردمبمواههزهمیممهنضمآربباسـهیشبنزنبدنـب؛نزدنـه؟!دکااتورنفاغهقیًباررامیعهکـنمتجبسو‪.‬اهازنهصظمل ًاار‬ ‫وزیرورزشم ‌یگویدوزار ‌تخانۀورزشتنهاوزار ‌تخان ‌های‬
‫خارجاز کشورمسابقهم ‌یدهندم ‌یپرسندفدراسیونچه‬ ‫ز ‌نهاراقو ‌یترم ‌یکند؛چونوقتیمطالباتباهممطرح‬ ‫اسـت کـه دو معـاون زن دارد؛ درحالـی کـه بایـد بگویـد‬
‫شـد؟مادوسـتداریمباشـیموبافدراسـیون کار کنیم؛یا‬ ‫م ‌یشـود‪،‬بـهیکـی‪،‬دوتا‪،‬سـ ‌هتام ‌یگویندنـه‪.‬بههم ‌هاش‬ ‫یـک معـاون زن دارد؛ چـون یکـی از ایـن دو‪ ،‬معـاون‬
‫م ‌یپرسندفائزهکجاست؟تأثیراینفدراسیونبی ‌نالمللی‬ ‫کهنم ‌یتوانندبگویندنه‪.‬بایدسرانجامیک ‌یدوتاراعملی‬ ‫امـور بانـواناسـت‪ .‬ایـن بخـش را کـه دیگـر نم ‌یشـود بـه‬
‫بودودرجهتاهدافانقلابواحقاقحقوقزنانحرکت‬ ‫مـردان سـپرد؛ یعنـی دیـدگاه غالـب ایـن اسـت کـه مـا‬
‫م ‌یکرد‪،‬اماآنرا‌همتعطیل کردند‪.‬متأسفانههمۀکارهای‬ ‫کنند تا جامعه سـا کت بشـود تا بعد‪.‬‬ ‫همی ‌نکـه مسـئولیت امـور زنـان را بـه زنـان دادیـم کافـی‬
‫اسـت‪ .‬دیگـر چـه م ‌یخواهیـد؟! ولـی مـا م ‌یگوییـم‬
‫ماهمی ‌نقدرمتناقضاست‪،‬ب ‌هدلیلسیاس ‌یکاری‪.‬‬ ‫ایـن نـگاه مردانـه را برداریـد تـا ز ‌نهـا بتواننـد بـدون‬
‫ب ‌هعنـوان سـؤال آخـر‪ ،‬چـه توصیـ ‌های بـرای زنـان‬ ‫تبعیـض و بـا شایستگ ‌یهایشـان پیـش بیاینـد و سـمت‬
‫بگیرنـد؛ همـۀ افـراد بایـد بتواننـد فـارغ از جنسیتشـان‬
‫جامعـه داریـد؟‬ ‫و براسـاس توانای ‌یشـان رشـد کننـد؛ یعنـی بـا توجـه بـه‬
‫برونـددنبـالخواست ‌ههایشـان‪.‬زنانثابـت کرد ‌هانـدراهرا‬ ‫شایستگ ‌یهایشاندرسم ‌تهایمدیریتیقراربگیرند‪.‬‬
‫بلدند‪.‬درنهایتحق گرفتنیاستوبایدبرایشجنگید‪،‬‬ ‫درواقعمنظور شما از بین رفتن ایننگاهمردسالارانه‬
‫هـمبـرایبـهدسـتآوردنـشوهـمبـرایحفـظ کردنش‪.‬‬
‫منازآ گاهیجامعهب ‌هخصوصجامعۀزنانبسیارلذت‬ ‫است کهسدراهز ‌نهاوشایست ‌هسالاریشده؟‬
‫م ‌یبـرم؛اینکـهم ‌یدانندچـهم ‌یخواهندوبرایرسـیدن‬ ‫بلـه‪،‬دقیقـا ً‪.‬ز ‌نهـابایـدبیاینـدونـگاهزنانـهراوارد کنندتا‬
‫تعادلایجادشود‪.‬الآننگاهخیلیمردانهاست؛البتهدر‬
‫بهخواست ‌ههایشانهزینهم ‌یدهند‪.‬‬ ‫دورۀدومرئی ‌سجمهوریآقایروحانیوضع کمیبهتر‬
‫بهعنوانحسنختامخاطر ‌هایداریدتابرایمان‬ ‫شـدهاسـت؛چـونایشـانبخشـنام ‌هایصـادر کردند که‬
‫تمـام وزرا و مدیـران دولـت بایـد تا پایـان دوره سـی در صد‬
‫نقل کنید؟‬
‫دوران آقـای خاتمـی بـود‪ .‬شـ ‌بها بـا دختـر و پسـرهای‬ ‫زنـانرادرسـم ‌تهایمدیریتـیمنصوب کنند‪.‬‬
‫فامیلاطرافمنزلدوچرخ ‌هسواریم ‌یکردیم‪.‬یکشب‬ ‫اولویـت دوم قوانیـن اسـت‪ .‬تبعی ‌ضهـای زیـادی در‬
‫آقایـیاز کنـارمـاردشـد‪،‬البتـهمـارانم ‌یشـناخت؛ گفـت‪:‬‬ ‫قوانیـن وجـود دارد کـه نـه اسالمی اسـت و نـه عادلانـه‪.‬‬
‫خـوبشـدخاتمـیآمـد‪،‬هم ‌هتـانآزادشـدید!ی ‌کدفعـه‬ ‫ب ‌هجـزارث کـهآیـۀصریـحقـرآنبـهآناشـارهدارد‪،‬قوانیـن‬
‫دختـرم‪ ،‬کـه آن زمـان دان ‌شآمـوز بـود‪ ،‬گفـت‪ :‬بـه آقـای‬ ‫دیگـرقاب ‌لتفسـیرند؛پـسقوانیـنبایداصالحشـود‪.‬این‬
‫خاتمیچهربطیدارد؟فائزههاشمیدوچرخ ‌هسواریرا‬ ‫دو مـورد شـامل همـۀ زنـان م ‌یشـود‪ .‬ایـن عـا ِم مسـئله‬
‫آزاد کرد!بعدهمزمینخورد‪.‬بعدازآنتامد ‌تهابهاین‬ ‫اسـت؛امـاب ‌هطـورخـاصدربارۀاولوی ‌تبنـدیبایدبگویم‬

‫ماجـرا م ‌یخندیدم‪.‬‬

‫‪71‬‬

‫{ اد ݓݪݬٮ ݬ ݫىݔات }‬
‫روایت شهر‬
‫بـا گݡفتـار و نوشـتارهایی از‪:‬‬

‫مهدیوحیددستجردی‬
‫فرشتهاحمدی‬

‫امیرحسینخورشیدفر‬
‫گودرز ایزدی‬
‫علیفاطمی‬
‫نفیسهرازی‬

‫شمار ٔهبیستودوم‪72‬‬

‫تیـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـرماه‪1397‬‬

‫بایدخون گریستبرسالی کهرفت‬

‫نگاهی بر اتفاقات ادبی سال گذشته در چهار پاره‬

‫تخریباینجوایزنیسـت؛بحثبرسـرآناسـت کهانگار‬ ‫دیهیمیدخترخشایار دیهیمیو‪....‬در بهم ‌نماهخبر‬ ‫پارۀاول‪:‬سا ‌لمرگی‬
‫هدفبرگزاریچنینجوایزیب ‌هکلیاز یادهارفتهاست؛‬ ‫سـکتۀمغزیداریوششـایگان‪،‬فیلسوفومترجمزبان‬ ‫ب ‌هراسـتی بایـد خـون گریـه کـرد از‬
‫وگرنه کیست کهازرقابتسالمآثار کهدرنهایتبهرویش‬ ‫فرانسـه و مـرگ او در فروردیـن مـاه نیز ضربـۀ آخر بود انگار‪.‬‬ ‫سـالی کـه در همـان د ‌مد ‌مهایـش‬
‫وپویـشادبیـات کشـورمنجـرشـودنگرانباشـد؟نگرانی‬ ‫سـیا ‌هپوش شـدیم؛ سـیا ‌هپوش‬
‫ازآنجـاآغـازم ‌یشـود کـههـرفصـل‪،‬هرمـاه‪،‬هرهفتـهوهر‬ ‫سیاهۀنامرفتگانادبیاتماندرسال‪:96‬‬ ‫ماندیـموانـگار کهبایدسـیا ‌هپوش‬
‫روزیـکجایـزۀادبیشـکلم ‌یگیـرد؛البتهاین کثرتهم‬ ‫کورشاسـدی‪،‬داسـتا ‌ننویسومنتقدادبی(زادۀ‪18‬‬ ‫تمامـش کنیـم؛ شـد ‌هایم شـاه‬ ‫مهدیوحید‬
‫ب ‌هخود ‌یخـودجـاینگرانـینـدارد‪.‬ا گـرایـنتعـددجوایز‬ ‫سیا ‌هپوشـان‪ .‬هنـوز بهـارش تمـام‬ ‫دستجردی‬
‫حاکـی از نگا ‌ههـای متفـاوت بـه آثـار باشـد‪ ،‬ا گـر نتیجـۀ‬ ‫مرداد‪- 1343‬درگذشـت‪ 2‬تیـر‪)1396‬‬
‫انتخابشـانبـاهمـۀآند ‌ههاجایزۀدیگرهمسـونباشـد‪،‬‬ ‫مدیـا کاشـیگر‪ ،‬نویسـنده شـاعر و مترجـم (زادۀ ‪11‬‬ ‫و کمـال رخـت برنبسـته بـود کـه‬
‫ا گرداورانشانهمانداورانسایرجوایزنباشندوهزاران‬ ‫اردیبهشـت ‪ - 1335‬درگذشـت ‪ 7‬مردادمـاه ‪)1396‬‬ ‫صبحـی بیـدار شـدیم و ناباورانـه بـا خبـر رفتـن کـورش‬
‫ا گـر دیگـر‪ ...‬مقصـود از ای ‌نهمـه تکـرار چیسـت؟ چـرا در‬ ‫علـیاشـرفدرویشـیان‪،‬داسـتا ‌ننویسوعضـو کانـون‬ ‫اسـدیدریافتیـمتکـ ‌هایاز وجودمـانتلـخشـدهاسـت‪.‬‬
‫فهرسـت هئیـت انتخـاب و هئیـت داورا ِن بیـش از نـود‬ ‫نویسندگان(زادۀ‪3‬شهریور‪-1320‬درگذشت‪4‬آبان‪)1396‬‬ ‫تکـ ‌های از وجـود ادب ‌یمـان بـرای همیشـه تلـخ م ‌یمانـد‬
‫درصـدایـنجوایـز‪،‬نـامبیشـترازدهنفـردیـدهنم ‌یشـود؟‬ ‫نازنیندیهیمی‪،‬مترجم‪،‬ویراستاروروزنام ‌هنگار(زادۀ‬ ‫واز دسـترفتـنمـداوموپ ‌یدرپـی کسـا ِنادبیاتمـانبـر‬
‫نا ‌مهاتکرار م ‌یشـوند؛همۀانتخا ‌بهایکسـاناسـت‪.‬آیا‬ ‫اینتل ‌خکامیم ‌یافزاید؛ وقتی کهشر ِفنویسندگانهم‬
‫نم ‌یشـودهمیـنآقایـانیاشـایدهمخان ‌مهایـکجایزۀ‬ ‫‪– 1367‬درگذشـت‪ 20‬آبان‪)1396‬‬ ‫دسـت کشـیدورخبربسـت؛مردشـریفادبیاتمتعهد‪،‬‬
‫کلیبرگزار کنندوتمام؟بایددیددرپسبرگزاریای ‌نهمه‬ ‫مجتبیعبدالل‌هنژاد‪،‬نویسندهومترجم(زادۀ‪– 1348‬‬ ‫ُعجلنـیاگشـهرـمفانـدرگوایر کشــیهابانکهومچایسـیندسبیراه‌هاس‌نااللدییراتناحبنسـییانورید‪.،‬‬
‫مراسـمچهسـود‪،‬دسـتمزد‪،‬اعتباریارانتیوجوددارد که‬ ‫یکیاز معدودب ‌هجا ‌یماندگانش‪،‬راهفراموشـیدر پیش‬
‫دلاز ای ‌نهمهداورشدننم ‌یکنند‪،‬از ایندورهمجمع‬ ‫درگذشـت‪ 15‬آذر‪)1396‬‬ ‫پاییـز شـنیدیم کـه‬ ‫َپایـیاز ا‌شفتـتـراودهدر‪.‬‬ ‫گرفـت؛ فراموشـ ‌یای کـه‬
‫شد ‌نهایدوستانه کهبیشترشانهمازاتفاقنشردارند‬ ‫سـیدبرها ‌نالدینحسـینی‪،‬نویسـندهومنتقدادبی‬ ‫ا کتـای براهنـی در‬ ‫بـه جـان نگارنـدۀ آقـای‬
‫وبرگزیدگانشـانبـازهـمازسـ ِراتفـاقازنشـرخودشـانویـا‬ ‫مقال ‌های کهبرایروزنامۀشـرقنوشـتهبود‪،‬دوخبربرای‬
‫(زادۀ ‪ – 1325‬درگذشـت ‪ 23‬آذر ‪)1396‬‬ ‫ادبیاتمـان داشـت کـه هـردو حکایـت از غفلـت داشـت‪:‬‬
‫ه ‌مپالگ ‌یهـایخودشـا ‌ناند‪.‬‬ ‫محسنسلیمانی‪،‬نویسنده‪،‬مترجموپژوهشگر(زادۀ‬ ‫َانیااقـز»دصربـچواد ‌پن اهباتـیدازیریزرممـیاننیپـآدنر؛ومشه«ر ‌موتزگراایرندکوزهخمـرِدی‬ ‫یکـی‬
‫بیشترینحاشیهدرسال گذشتهبهجایزۀادبیسیلک‬ ‫آقای‬
‫کاشـانمربـوطبـود؛جایـی کـهاسـامیبرگزیـدگانروابـط‬ ‫‪– 1338‬درگذشت‪ 2‬بهم ‌ن‪)1396‬‬ ‫هم ‌هف ‌نحریـفادبیـاتدیگـراورابهخاطرنمـ ‌یآورد‪.‬رضا‬
‫عمومـی وزارت ارشـاد بـا منتخبـان داوران متفـاوت بـود‪.‬‬ ‫اردلانعطارپور‪،‬نویسـندهوروزنام ‌هنگار (زادۀ‪– 1336‬‬ ‫براهنـیدیگـرهی ‌چکـسرابـهخاطـرنمـ ‌یآوردوعجی ‌بتـر‬
‫ناممجموع ‌هداستان«خانۀ کوچکما»نوشتۀداریوش‬ ‫اینکهباوجودایننسیانتدریجی‪،‬هنوز یکدنیاحرف‬
‫احمـدی از رتبـۀ اول برداشـته شـد و ایـن موضوع موجب‬ ‫درگذشـت‪8‬بهم ‌ن‪)1396‬‬ ‫دارد‪ ،‬در سخن خود از جملات مرکب و پیچیده استفاده‬
‫شـدداورانبیانی ‌هایمبنیبرتخطیمسـئولاندر اعلام‬ ‫داریـوش شـایگان‪ ,‬فیلسـوف و مترجـم (زاده بهمـن‬ ‫م ‌یکندودرفیل ‌مهای کوتاهی کهپسرشازاوبهاشترا ک‬
‫بنترتاریـجشازصـمایدارنکتنننـهاد‪.‬هبفمانـت کدتکاـهبانجتایـخزا‌ها ‌بیشکـدههاسـسهتع‪،‬نـاواصل ًنا‬ ‫م ‌یگـذارد هنـوز کـه هنـوز اسـت از اهمیـت زبـان در کلام‬
‫جـایای ‌نهمـهدادوفریـادداردیـانـه؟چندسـؤالدراین‬ ‫‪ -1313‬درگذشـت ‪ 2‬فروردیـن ‪)1397‬‬ ‫ایشنـاکـعرهمهنـ‌یگوزویـشـد‪،‬عارز ادینفکـراهازشـحافعـرباظیـمد‌یدخوزوانـخردا؛ت َدجفریبــده ِکننَـددفو‬
‫بـارهدرذهـنشـکلم ‌یگیـرد‪:‬یکـیاینکـهچرایـکعنوان‬ ‫همچنـانبـه گـوشم ‌یرسـد‪.‬ترجمـههـمروزگار سـختی‬
‫کتاب(همانرتبۀاولاعلا ‌منشـده)بهی ‌کبارهدر تمامی‬ ‫پارۀدوم‪:‬تدلیس‬ ‫را پشـت سـر م ‌یگـذارد‪ ،‬بـا رفتـن مدیـا کاشـیگر‪ ،‬نازنیـن‬
‫ایـنجوایـزبرگزیـدهم ‌یشـودونامشدرتمامیسـای ‌تها‬
‫یکیاز حواشـیهمیشگیادبیاتداسـتانیاز اواخردهۀ‬
‫هفتـاد تـا بـه امـروز ِگـرد جوایـز ادبـی م ‌یچرخـد‪ .‬امسـال‬
‫یکـیازپرحاشـی ‌هترینسـا ‌لهایاخیـرازایـنحیـثبود‪.‬‬
‫یکنگاه کلی کافیاستتابتوانمحصولبیستسال‬
‫برگزاریاینجوایزرازیرعناوینمختلفجم ‌عبندی کرد‪.‬‬
‫آیا کفۀترازودر جهترشدوپویندگیسنگینیم ‌یکند؟‬
‫(بـچرنـادیننفـمروانـز بهارگزازییــدگناجناییـزهنـکادمهمـۀ‌یرقوبـدِ؛لزیرجاایـشـزاۀخگلش‌صـتیرریین‬
‫آ ‌نهاسـت)ا کنوندر عرصۀادبیاتحضور دارند؟هدف‬

‫نازنیندیهیمی‬ ‫کوروشاسدی‬ ‫علیاشرفدرویشیان‬ ‫برهانالدینحسینی‬ ‫داریوششایگان‬

‫‪73‬‬

‫«تهران ‌یها»امیرحسینخورشیدفر‪،‬نشرمرکز‬ ‫پارۀسوم‪:‬رجوع‬ ‫وروزنام ‌ههـاومجالتادبـیآوردهم ‌یشـود؟تـازهبعـد که‬
‫«شـر ‌طبندی روی اسـب مسـابقه» امیرحسـین‬ ‫مـ ‌یرویوبـاولـع کتـابراتهیـهم ‌یکنیوباولعبیشـتری‬
‫امسـال سـال رجعـت نویسـندگان نا ‌مآشـنا بـود‪ .‬آنـان‬ ‫م ‌یخوانـی‪،‬چیـزدندا ‌نگیـریبهدسـتنمـ ‌یآوری‪.‬آیاباز‬
‫خورشـیدفر‪ ،‬نشـر ثالـث‬ ‫کـه برخ ‌یشـان را سـا ‌لها بـود دیگـر ندیـده بودیـم‪،‬‬ ‫هـمبایـدسـرنخرادر نشـری کـه کتـابراروانـۀبـازار کـرده‬
‫«خدامادرزیبایترابیامرزد»حافظخیاوی‪،‬نشرثالث‬ ‫کتـاب جدیـدی از آ ‌نهـا بـه دسـت نگرفتـه و از خوانـدن‬ ‫جسـ ‌توجو کـرد؟ مـورد دیگـر اسـتفادۀ تبلیغاتـی از نـام‬
‫««بآتاروش َ‌نزنسدااز»نع»لابیرراهضیاممحدمموشدنایایسر‪،‬اننمشرهنری‪،‬لنوشفررچشمه‬ ‫داستا ‌نهاشـانلـذتنبـردهبودیـم‪.‬آنـان کـهدر سـکوت‬ ‫نویسـند ‌های تواناسـت کـه کتابـش برگزیـده نشـده‪ ،‬امـا‬
‫«بـا شـب یکشـنبه» محمدرضـا صفـدری‪ ،‬نشـر نیمـاژ‬ ‫فرورفتـه بودنـد بازگشـتند و چـه بازگشـتی! بیشترشـان‬ ‫در نامـۀهئیـتداورانقبـلاز اسـامیبرگزیـدگاناز اونـام‬
‫بـا موفقیـت‪ ،‬کـه نشـان از کار بـود‪ ،‬کار مـداوم‪ .‬انـگار‬ ‫م ‌یبرند‪«:‬باتقدیراز مرحوم کورشاسـدیبراینوشـتن‬
‫(زمسـتان ‪)1396‬‬ ‫جوابـیباشـدداستا ‌نهاشـانبـرایتمـامنبود ‌نهـا‪ ،‬کـه‬ ‫مجموع ‌هداسـتان پوک ‌هبـاز»‪ .‬آیـا ایـن امـر سوءاسـتفاده از‬
‫«زخمشیر»صمدطاهری‪،‬نشرنیماژ‬ ‫هـاندیدیـد!دیدیـد کـهبیـکار ننشسـتهبودیـمدر کنـج‬ ‫فضـایروانـیحا کـمبـرجامعـۀادبـیب ‌هدلیـلدرگذشـت‬
‫«عابرعلف»علیمرادفدای ‌ینیا‪،‬نشرآوانوشت‬ ‫خان ‌ههامـان!حـالا بجنبیـدودسـتبگیریـد کتا ‌بهـارا‪،‬‬ ‫اسـدیوچگونگـیرفتنـشنیسـت؟ا گـراثـرششایسـتۀ‬
‫تـورق کنیـدوببینیـدحاصـل کاررا!لـذتببریـد‪.‬الحـقو‬ ‫انتخـاب شـدن بـوده‪ ،‬چـرا انتخـاب نشـده اسـت؟ ا گـر‬
‫پارۀچهارم‪:‬بازنشر‬ ‫الانصـافهـمآثـاردرخشـانیبودنـد‪.‬ایـنبازگشـت‪،‬خـو ِد‬ ‫انتخـابنشـده‪،‬دلیـلآوردننامـشچیسـت؟بماند که‬
‫نویسـندگانراهمبـه کانونتوج ‌ههابرم ‌یگردانـد؛دوباره‬ ‫یکـیاز همیـنحضـرات‪،‬چنـدمـاهقبـلاز مـرگاسـدی‪،‬‬
‫یکـیاز معـدوداتفاقـاتنیـکسـال‪ 96‬تجدیـدچـاپآثار‬ ‫دیدهم ‌یشوند‪،‬دوبارهمنتقداننقدیبراثرم ‌ینویسند‪،‬‬ ‫نوشتناوونوعنگاهشرابهتمسخر گرفتهبود؛حالا چه‬
‫درخشـانی بـود کـه سـا ‌لها از انتشارشـان م ‌یگذشـت‪.‬‬ ‫دوبارهمصاحب ‌ههایریزودرشتروزنام ‌ههاومجلاتآغاز‬ ‫شده کهایشان کتاباوراشایستهانتخابنه(!)شایستۀ‬
‫در فروردی ‌نمـاه چـاپ دوم «معصـوم پنجـم» یـا همـان‬ ‫م ‌یشودوبهشیوۀمرسوماینچندسالهبرایرونماییاز‬
‫«حدیـث مـرده بـر دار کـردن آن سـوار کـه خواهـد آمـد»‬ ‫کتاببهشهرهایمختلفدعوتم ‌یشوندوچ ‌هچیزی‬ ‫تقدیـرم ‌یدانـد؟بایداز خودشـانپرسـید‪.‬‬
‫پـساز نزدیـکبـهچهـلسـالاجـازۀانتشـار یافـتوایـن‬ ‫مه ‌متراز دیدهشدن‪،‬دوبارهدیدهشدنبراینویسنده‪،‬‬ ‫ازجوایـزدیگـری کـهباانتقـاداتفراوانروب ‌هروشـدجایزۀ‬
‫خـود نویدبخـش ادامـۀ ایـن مسـیر بـود‪ .‬ایـن اتفـاق دو‬ ‫جاللآ ‌لاحمـدبـود‪ .‬گمـانم ‌یرفـتایـنجایـزۀدولتـی‬
‫حسـنداشـت‪:‬یکیشکسـتنقیم ‌تهاینجومی کهبر‬ ‫بـرای اث ِر نویسـنده؟‬ ‫بـا انتخـاب نویسـند ‌های همچـون محمـد کشـاورز و‬
‫نسـخ ‌ههای کمیـاببعضیآثـارنهادهم ‌یشـدوپیرامون‬ ‫از نسـ ‌لهایقدی ‌متـرم ‌یتـوانبـهمحمـد کلباسـیاشـاره‬ ‫مجموع ‌هداستان«روباهشنی»دردورۀ گذشته‪،‬بهمسیر‬
‫آن بـازار سـیاه بـه وجـود مـ ‌یآورد؛ دیگـر اینکـه م ‌یتـوان‬ ‫کـرد و مجموع ‌هداسـتان «او» کـه گویـا شـامل تمامـی‬ ‫درستش هدایت شده باشد؛ اما امسال‪ ،‬با اینکه افرادی‬
‫در تجدیـد چـاپ کتا ‌بهـا غل ‌طهـای املایـی و چاپـی‬ ‫داستا ‌نهاییاست کهدردورۀقبلمجوزانتشارنگرفته‬ ‫ماننـدشـهریار عباسـیوخـو ِدمحمـد کشـاورز مسـئولان‬
‫نسـخ ‌ههای پیشـین و همچنیـن اصلاحـات مدنظـر‬ ‫بـود‪.‬دیگـریصمـدطاهریبود‪،‬نویسـندۀجنوبـی کهبا‬ ‫امـربودنـد‪،‬انتخا ‌بهـاضعیـفبود؛تابازهماینمسـئله‬
‫نویسـندهراهـماعمـال کرد‪،‬هماننـدآنچهبرایداسـتان‬ ‫مجموع ‌هداسـتان «زخـم شـیر» نشـان داد بـه همـان را ِه‬ ‫برجسـته شـود کـه در ایـن نـوع جوایـز‪ ،‬افـراد تأثیرگـذار‬
‫گلشـیریرخداد؛امـانکتـۀمهـمآناسـت کـهایـنامکان‬ ‫رفتـهادامـهم ‌یدهـد‪.‬از محمدرضـاصفـدریهـمدر ایـن‬ ‫نیسـتند‪،‬بلکهسیسـتمبرگزاریبامشـکلمواجهاست‪.‬‬
‫بـرای همـۀ اهالـی قلـم میسـر باشـد‪ ،‬نـه اینکـه ارشـاد بـه‬ ‫اواخـرمجموع ‌هداسـتانیبـاعنوان«باشـبیکشـنبه»به‬ ‫شک ‌لگیریجایزۀاحمدمحمودهمازهمانابتدای کار‬
‫تعـدادی از آثـار اجـازۀ بازنشـر بدهد و به تعـدادی دیگر نه؛‬ ‫چـاپ رسـید و علیمـراد فدای ‌ینیـای مسجدسـلیمانی‬ ‫جنجا ‌لبرانگیزشـدوماجراتامراسـماختتامیهنیزادامه‬
‫مانندمجموع ‌هداسـتان«از اینمکان»قاضیربیحاوی‬ ‫هـمبـا«عابرعلف»نشـان ‌ههایهماننویسـندۀخـاصرا‬ ‫پیـدا کـرد‪ .‬گـروهمسـلطبرادبیـاتپایتختتالش کردند‬
‫کهبه گفتۀمحمدتنگسـتانی‪،‬بعداز حدوددوسـال که‬ ‫داشت‪.‬از نویسندگانجوانهمم ‌یتوانبهامیرحسین‬ ‫جایـز ‌هایبـرایمقابلـهباجایـزۀآ ‌لاحمدبرپا کنند؛البته‬
‫نشـرچشـمهتقاضایتجدیدچاپشراداده‪،‬بامخالفت‬ ‫خورشـیدفر اشـاره کـرد کـه بـا دو اثـر‪ ،‬رمـان «تهران ‌یهـا» و‬ ‫برگزارکنندگانسعیم ‌یکردنداینمسئلهراتکذیب کنند؛‬
‫مجموع ‌هداسـتان«شـر ‌طبندیرویاسـبمسـابقه»‪،‬با‬ ‫اماآنسـخنران ‌یهایمراسـمپایانیراچگونهبایدتفسیر‬
‫ارشـاد مواجـه اسـت‪.‬‬ ‫دستپربازگشتهاست؛اماهمۀبازگش ‌تهاهمچندان‬ ‫کرار؟د ُد؟آمنخـ«تراوریسخرا»نباایـمید بدـاونرخکروددیوا«قتقسـویممح»خضروانتدعبنـادیگسراران؟‬
‫بازنشرهایمهمسال‪:96‬‬ ‫شـکوهمندنبـود؛در ایـنمیـانپیمـانهوشـمندزادهبـا‬ ‫ککرسدا‌نهانـیدکبه‌هبجـهاشیهاایدسـتتادخوند‪َ ،‬شدامانز تدارربیـرابخرمس ‌اینزننسـودر!سرخم‬
‫«معصومپنجم»یا«حدیثمردهبردار کردنآنسوار‬ ‫مجموع ‌هداسـتان «روی خـط چشـم» نشـان داد از اوج‬ ‫ایـنحکایتسـهجایـزهازب ‌یشـمارجوایزیاسـت کهدر‬
‫کهخواهدآمد»هوشنگ گلشیری‪،‬نشرنیلوفرچاپدوم‬ ‫داستا ‌ننویسـی خـود («هـا کـردن و دو نقطـه») فاصلـۀ‬ ‫سال گذشتهباهیاهویبسیارهمراهبود‪.‬تاریخیاتقویم‬
‫چنـدانتفاوتـینـدارد؛مابایدبیاموزیم کـهدرابتدایامر‬
‫(بهار‪)1396‬‬ ‫زیـادی گرفتـهاسـت‪.‬‬ ‫سـرخـودراشـیرهنمالیـموبـاخودصادقباشـیم‪.‬سـرگرم‬
‫«سیاسنبو»محمدرضاصفدری‪،‬نشرآموت‬ ‫آثارنویسندگانبازگشتهدرسال‪:96‬‬ ‫بـازی جوایـز نشـویم‪ .‬چشـ ‌مهامان را بـاز کنیـم‪ .‬فریـب‬
‫«دهکدۀپرملال»امینفقیری‪،‬نشرچشمه‬ ‫«او»محمد کلباسی‪،‬نشرچشمه(زمستان‪)1396‬‬
‫«بـرادران جمـا ‌لزاده» احمـد اخـوت‪ ،‬نشـر افـق چـاپ‬ ‫«رویخطچشم»پیمانهوشمندزاده‪،‬نشرچشمه‬ ‫نخوریـم و دیگـران را فریـب ندهیـم‪ .‬تدلیس نکنیم!‬

‫سـوم (زمسـتان ‪)1396‬‬ ‫(پاییز‪)1396‬‬
‫«سنگوسپر»صمدطاهری‪،‬نشرافراز‬ ‫«نزدیکداستان»علیخدایی‪،‬نشرچشمه‬
‫«حکای ِتهیجدهماردیبهشتبیس ‌توپنج»علیمراد‬
‫فدای ‌ینیا‪،‬نشرآوانوشتچاپدوم(بهار‪)1396‬‬

‫کتابرویخطچشم‬ ‫کتابمعصومپنجم‬ ‫کتابعابرعلف‬ ‫مدیا کاشیگر‬ ‫مجتبیعبدالل ‌هنژاد‬

‫شمار ٔهبیستودوم‪74‬‬

‫تیـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـرماه‪1397‬‬

‫فتنهدر اصفهان‬
‫کنون افتاد‬

‫در بزرگداشتاستادجمشیدمظاهری(سروشیار )‬

‫از لاف و گــزاف از او بــه دســت دهــم‪.‬‬ ‫معرفــی مظاهــری بــه‬ ‫ایندگرفتنهبین‪ ،‬کهچونافتاد‬
‫وی از آد ‌مهــای چندوجهــی‌ای بــود کــه همیــن‬ ‫کســانی کــه او را از نزدیـک‬ ‫وه کهخونمبهدلدرونافتاد‬
‫ندکتشــــوهارتقمســ‌یکینــم‌بدن‪.‬ددر‌یاکتاش راب‌شدنرا ذســیــ ِیلب یــی‌نکظیــعرنــبــواوند‬ ‫کها ِررچــسهــاگدف‌هاتــیه‬ ‫نم ‌یشناســند‪،‬‬ ‫فتن ‌ههایی کهرفتهیچنبود‬
‫کــزنهداگــمثــی‌اا ِلشایــبر ‌هج اصــفورشــاتر‬ ‫نکتــه چیــزی بــود‬ ‫و ایــن‬ ‫گزاف ‌هگویــی و‬ ‫نیشــسوــد‪،‬تب‪‌ .‬همچثــابـهـ ٔ‪،‬ه‬
‫معتــرف بودنــد‪.‬‬ ‫بــدان‬ ‫تعاریــ ِف شــا گردان از اســتاد و‬ ‫(فکتنماهلداراسصمفاعهیانل‪،‬کندرومنرثافی ٔتهاردک ‌نالدینمسعود)‬
‫بـل مریـدان از مرادشـان تلقـی‬
‫شـگف ‌تانگیزی بـا کتـاب آمیختـه بـود و اشـتهایش‬ ‫محمدرضاضیاء‬

‫بـه کتـاب بی‌پایـان بـود‪ .‬اطرافیانـش م ‌یدانسـتند‬ ‫خواهــد شــد‪ .‬اولیــن ســؤالی‬ ‫هـم‬
‫یکـی از جاهایـی کـه م ‌یشـود بـا او ارتبـاط یافـت‪،‬‬ ‫اایزـشنـ انیسـد ِنت‬ ‫کتـعهاریذـهـ ِفنبـمهخخاـوطـد مبشحـرغفـو ‌هال می ری‌اکپـنـد‪،‬س‬ ‫ایـن‬
‫مجموعــۀ‬ ‫بمیراسکــ ِز‌تسکــتای ‌بهــفزراورشجل‌یــسـدـیت‪.‬کتاامیب‌ــهدایوــارمش‬
‫ب ‌هصــورت‬ ‫بـا نـام خـودش در محلـی‬ ‫منظـم و‬ ‫کـمهط‪:‬ـ برـاحاینـبـنوادو؟صبــاهفهـ‪،‬رپـحـاسلچـبـراااهومدـ ٔره اجیاـمنعـتهفاچنصـیـدال‪،‬ن‬
‫ععلماقوــ ٔمـه فیراحوافنـــظی‬ ‫طرفــی بــه موســیقی هــم‬ ‫شــود‪ .‬از‬
‫تـاش می‌کنـم تصویـری نزدیـک بـه واقعیـت و دور‬

‫‪75‬‬

‫اینکـه چـرا وی آن‌طـور کـه بایـد و شـاید در جامعـه‬ ‫مولود حسینی‬

‫مطــرح نشــد‪ ،‬چنــدان عجیــب نبــود‪ ،‬او خلــق و‬
‫خویـی غریـب داشـت و بـه معنـی واقعـی از شـهرت‬
‫و مطــرح شــدن گریــزان بــود و در ایــن صحبــت‬
‫هیـچ اغراقـی نیسـت‪ .‬بـرای خـو ِد مـن هـم بسـیار‬
‫عجیـب بـود کـه چـرا چنیـن م ‌یکنـد‪ ،‬ولـی این‌هـا‬
‫بنرجفـاــیـزـوِس اششـنـمدخیحلصـشــییتیدازشنابعـــمـروهاـد‪.‬مبببــنـروادا ِدیشوــارودنت‪.‬فوــرقوب ِـسحویــخلٔهواجنــاط ّمنـدـعاـزنهو‪،‬و‬
‫هـشــمو تخ‌نـطبگِعمو ‌یکـیردجــوا رگاوبـیــرایِیغیطرـتــر ِیحعجـظـیـدمیبـهخــدوانـدشش‬
‫داشـت کـه طـرح مباحـث بـرای عوام‌النـاس را دون‬
‫شــأن آن می‌دانســت‪ .‬بهاءالدیــن خرمشــاهی و‬
‫هاشـم جاویـد‪ ،‬دیـوان حافظـی چـاپ کـرده بودنـد‬
‫ـر (قزوینـی‪،‬‬ ‫ـ ِجحلاملــعتیب‬ ‫چنـد تصحی‬ ‫روایـ ِت‬ ‫کـه در آن‪،‬‬
‫نائینــی) را‬ ‫عیوضــی و‬ ‫ســایه‪،‬‬ ‫خانلــری‪،‬‬
‫نقـ ِد آن کتـاب‬ ‫نیوکشجـــاتبـههبــدودسـ‪ :‬عتامدــا ٔهده‌امـنــردد‪ .‬امی بــشـااایـنـ دنر‬
‫نســخ ‌هبد ‌لها‬ ‫بـا دقتـی مثال‌زدنـی‬ ‫امیـ ‌ینشــشنـاهرخ راتبـهومعبنـ‌ه ِخی وصـاـقوعـیص‬
‫ســر و کاری ندارنــد و خــواص هــم کــه بایــد برونــد‬ ‫در تخت‌فــولاد و‬
‫را بخرنــد و لــذا ایــن کتــاب‬ ‫آن کتا ‌بهــا‬ ‫ااصصـــ ًِالب‬ ‫مدشاـعـنـنادشـونخادِمآ ٔثتـها ِزرجوامیهـــکااتـِنویا ِپسبـناهاوا‪،‬نمــبمـودشد‪،‬خ‪،‬ـ ِفکـلوه«تق‌دالرخـعآــانتد‪،‬فهـگوبوـلـاشوـدد‌ه»‪.‬ا ادیزر‬
‫ـورد‪( .‬نقـل بـه مضمـون) مـن‬ ‫ـه درد نمی‌خ‬
‫بــه ایشــان اشــکال می‌کــردم کــه‪ :‬آخــر ایــن چــه‬
‫تقسیم‌بندی‌ای‌سـت کـه شـما داریـد؟ بالاخـره در‬ ‫االزدابناتـیــشـهـنکگاارشهــواناعصنـخفوهاــِتانراان ببـصـــلـوه ِندی‪،‬امواهیـاـرسـچتنشـاـ گدد ِذمایانرشــنــشتـ ِتدهٔ بهبــاسوـدـبدییـ‪.‬اار ِتی‬
‫ایـن میـان عـد ‌های هسـتند کـه متخصـص نیسـتند‬
‫ولـی دلشـان م ‌یخواهـد از باقـی چاپ‌هـا هـم خبـر‬
‫قبـول‬ ‫ایـن حرف‌هـا را‬ ‫نداداشـشـتـه بتاوشـمندی‌گ‪.‬فـوـلـتی‪:‬ایعاشـمـاـ ٔهن‬ ‫دیگــر در ســال‌های پــس از انقــاب ب ‌یمهــری‬
‫دارنــد‬ ‫مــردم چــه کار‬ ‫فــراوان دیــد و حتــی مدتــی حقوقــش را نیــز قطــع‬
‫بــه تصحی ‌حهــای مختلــف و نســخه‌بد ‌لهای‬ ‫کردنــد‪ .‬آنجــا بیشــتر دســتور زبــان درس مــی‌داد‪،‬‬
‫حافــظ؟!‬ ‫ولــی کلا ‌سهــای حافــظ و گلســتان و بوســتان‬
‫یکفـوـاخقاــبمضــپریگایتزِاوتریـ‌کـمبـرـی‌ا‌یمرهچـخـجــاوطـااشـــزیواسـرـهیمرعدتونت؛ببـبـشـــــاـیورودبندشــــرماواونکـخیاـاههـسممـــاومصسخـاـ ًباکـرحـشنـبــنهـمگامها ِی‌راص‌یـزـشـیدـاًااینکوــادشســ‪،‬ـهـیــابـِـااتلنز‬ ‫و کلیلــه و خاقانــی و شــاهنامه و ناصرخســروی او‬
‫هـم زبانـز ِد دانشـجویان بـود و برایـش سـر و دسـت‬
‫می‌شکســتند‪ ،‬بــا اینکــه کمتریــن نمره‌هایــی کــه‬
‫بـه دانشـجویان داده م ‌یشـد‪ ،‬از طـر ِف همـو بـود‪.‬‬
‫کـوـهیامحیـاـشدـویار‌همه‪،‬ا بــیافدراقــوانـت ای بســـرتمختـراو ِجنومزبچـــاور نپوششـــتوده‪،،‬‬
‫تعجــب بــه آن خبرنــگار م ‌یگفــت‪ :‬شــما بــا مــن‬
‫مچـی‌هخـکـاورَرددار؟یـمـدـ؟نحنراص‌فرهـخاسـیـرمـو بنلـبــدهمچ‪،‬ـهمــدرر ِددممـرهــدمم‬ ‫کمـتـهورانه اگسـشـا ِت‪.‬ی مناسـبی بـرا ِی حـ ِل مشـکلا ِت ایـن‬
‫کــه بــا ایــن حر ‌فهــا کاری ندارنــد‪ .‬در حالــی کــه‬ ‫ایزچچغنهمماداظل‌نپـساــنهــیجتربااکه‌ـقتیــــهناعیبسـنـمربموسـامــنـًـاتدر)بدــوهیم‪.‬هکقــآ(ـنرمددچاـجـریمه ایومدعـبـمـ ًای‌قافیدلـاـنکـدـاهررســنددرکوتنـپـ‪،‬ـممجچبلــسیــــٔاهززه‬
‫ممخنبی‌رظندــانوـگـرارمم اانییـببـارنـناـاِییسـاگزرفتستــکنــخهنااشیِـنسـنرشرــوویردحیینســ ٔهی نبتــمخوبد‌یه‌گکـشــرایهکاننهـــده‪.‬ر‬
‫در تلفیـق بـا مردم‌گریـزی و طنـز و شـو ‌خطبعی‌اش‬ ‫انشـقـداه‪،‬بکـبیهـ دربشـاازر ٔههرموـدهکـچینـو ندانقـص ِردخکتـسـاروبوازباابوامطناتهـرشـور‬ ‫داشـت و آرشـیو خوبـی هـم در ایـن زمینـه داشـت‪،‬‬
‫بعااعـمـــ ِٔهثماــنــرزدوامیشــاود‪.‬وونلـاـشـیـ آننـاـاختنهکــماهنازدنـنـزدیـشـ درک ببــیـاـ ِاون‬ ‫عکــس هــم جمــع می‌کــرد‪ .‬نیــز علم‌ال ّرجــال یکــی‬
‫حافـظ و ‪...‬اسـت‪.‬‬ ‫دیگــر از زمین ‌ههایــی بــود کــه در آن تخصــص و‬
‫بــدمودخـ‪،‬ـ تورخبوصدنصــــدی‪ ،‬یدــااشــدترنزدم‪،‬یانوه‌راهادیـرـیحــ ّکـِـد‌ بهزرقلــ‌گتمریزــدنه‬ ‫م«تاشـرـیــهوخرتاریصفنهـکـاتــان ِ»باازومیحــارزشایه‌حنوسیــســن‌خیاونتصجابحــیـرـ ِحی‬ ‫یــک اســم‬ ‫ودوگرأههــقایجــذاکــر ِر‬ ‫تبحــری عمیــق داشــت‬
‫می‌شـمردند‪ .‬دریغـا‬ ‫اااامنددچنجـهوصصــاصللبـدـاا‌مررتالـ‌یـبپـی‌نرِمگرسی‌ـراـاشیاـنـــزـسچــراـداتعخهـصــیـتوبپوـش‪.‬نـِـایوددددرودحکس‪.‬ـحـتموـکوــوآاـااقمرـچـتــشاـداـبوعدهِٔاهیپحوداسـاگنـئوـاتراسـنــوـشتوشمـــ‪.‬هاِمارایچسیـبـدـــنـرصـمـوـخنِددظنحلااککـِجتهبــکــنهرمتاارـــبنمــا ِوتربیییأتببدسسقـــموسرفـنتـچـیبـاـیـینبـدــاأ ًزنرهرها‬ ‫و صفویــه)‬ ‫(به‌خصــوص اســمی از‬
‫از پیـش فقیـر شـد‪.‬‬ ‫اکـسـهتبـاادارفتننتـاریـشِ اخ اصیـفهنـاسـنربزیمـینش‬ ‫معرفــی‌ای بلندبــالا از خــود و خانــدان و حــواد ِث‬
‫زندگــی آن شــخص بــه دنبــال داشــت‪ .‬دانشــش‬
‫در تاریــخ نیــز هیــچ از اســتادان ایــن رشــته کــم‬
‫ایخوندههممهیطننبطوندهووبرقاایعدنٔآهمخدوا«اّنج ٔاهللمها»‬ ‫او را بــه پایگاهــی‬ ‫دو رشــته‪،‬‬ ‫ندردا اشــصفت‪.‬هاجن‌مــش ِنعاایســــین‬
‫بــود‪ ،‬کــه تنهــا‬ ‫رســانده‬
‫حشمت و خواجه و اورنگ و شکوهش همه رفت‬ ‫ممجتقلاوایلـ ‌لِساـلـی آهدثـیـا ِمرنی‌خهـسـوـماادیـخمعیرتوف‪.‬ل(‌یطکـمـرر ‌فدحـاـهلولبـهموهدنه)رنافرـوفرــگرراوباـیشا اشه‌ـوـگاقوابنـشـ ِٔرلاه‬
‫در او دست سیاه‬ ‫(کخامناه‌ال ایستیمراهعبیملان‪،‬ددره‌ مسرثیت ٔهو‬
‫رکن‌الدین صاعد)‬

‫شمار ٔهبیستودوم‪76‬‬

‫تیـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـرماه‪1397‬‬

‫راوی‪:‬شــهݠــــــــ ِرمـــن‬
‫روایتی از همایش شهر و داستان‬

‫گروهادبیات‬

‫داسـتان‪ ،‬دیـدن فیلـم و نمایشـنام ‌هخوانی گذشـت؛‬ ‫«افسوس! چهرۀ شهرها بارها زودتر از قلب آدمی دگرگون‬
‫شـنیدن روای ‌تهـای نویسـندگان نسـ ‌لهای مختلـف‬ ‫م ‌یشـود»؛ بروشـور دومیـن دورۀ همایـش راوی شـهر‬
‫داستا ‌ننویسـیایـران‪،‬نویسـندگانی کـهبـهفراخـور دورۀ‬ ‫مـن کـه در روزهـای سـرد زمسـتان سـال گذشـته برگـزار‬
‫نگاه‬ ‫زخماون ِدریازایزسشتههراوراائجهتمما‌یکعننی کد‪،‬هنگدرا آهنیپنرهولرزومشًاییافکتس‌هاانند‬ ‫شـد‪،‬بااینجملهآغاز شـدهبود؛همایشـی کهب ‌ههمت‬
‫کهبا‬ ‫مؤسسـۀفرهنگی‪-‬هنـریروی ‌شمهـروبـاهمـکاریمرکـز‬
‫اثرپذیریاز تجرب ‌ههایرفتۀمتفاوت‪،‬ایننگاهنیزروی‬ ‫آفرین ‌شهـای ادبـی قلمسـتان و سـازمان فرهنگـی‪-‬‬
‫دیگـری م ‌ییابـد‪ ،‬نـه جـدا از دیگـری (نسـل هـای قبـل از‬ ‫اجتماعیشهرداریاصفهانبهمیزبانی کتابخانۀمرکزی‬
‫خود) کهدر ادامۀآن‪،‬امااز زاوی ‌هایدیگر؛وهمین کثرت‬ ‫اصفهـان برگـزار شـد‪ .‬همایشـی کـه در اهمیـت آن گفتـه‬
‫اسـت کهبهشـهرزیباییم ‌یبخشدانگار‪.‬شهرباهمین‬ ‫شـد‪«:‬شـهریکمـکان‪،‬یک کالبدب ‌یجـانویکپدیدۀ‬
‫خوان ‌شهـای رنگارنـگ اسـت کـه چـون رنگی ‌نکمانـی‬ ‫ایستانیست‪.‬آد ‌مهابهشهرروحوجانم ‌یبخشندوآن‬
‫طیـف هف ‌ترنـگ خـود را بـه نمایـش م ‌یگـذارد‪.‬‬ ‫را گسـترشوتغییـرم ‌یدهنـد‪.‬بـاهـرتغییـرروایتـینـوآغاز‬
‫رویکـرد ایـن همایـش‪ ،‬ماننـد گذشـته‪ ،‬بـر محوریـت‬ ‫م ‌یشـود‪،‬روای ‌تهـایتـوومـن‪.‬ادبیـاتبـاآفرینشقصه‬
‫نویسندگاناصفهانیواصفهانقرار گرفته؛امااز حضور‬ ‫وداسـتان‪،‬روای ‌تهـایشـهررادر گسـترۀتاریـخمکتـوب‬
‫نویسـندگانی از خط ‌ههـای دیگـر نیـز بهـره بـرده اسـت‪.‬‬
‫امسـال در هـر شـب چهـار نفـر داسـتا ‌نخوانی کردنـد و‬ ‫ومانـدگار م ‌یکنـد‪».‬‬
‫بعدازآنباتماشایفیلمیمستندیانمایشنام ‌هخوانی‬ ‫پـس از برگـزاری اولیـن همایـش راوی در سـال ‪،1393‬‬
‫مراسـم پایـان م ‌یگرفـت‪.‬‬ ‫ایـن بـار نیـز بـا دعـوت تنـی چنـد از صاحبـان قلـم و‬
‫حضـور مشـتاقان داسـتان چهـار شـب بـه شـنیدن‬

‫شب اول‬

‫داسـتا ‌نخوانی محمـد کلباسـی (متولـد ‪1323‬‬
‫اصفهان) با آثاری چون «سـرباز کوچک»‪« ،‬مث ‌لسـایه‪،‬‬
‫مثـ ‌لآب»‪« ،‬صـورت ببـر»‪« ،‬نـوروز آقـای اسـدی» و‬
‫«او»؛ داسـتا ‌نخوانی محمـد کشـاورز (متولـد ‪1337‬‬
‫مرودشـت شـیراز) بـا آثـاری چـون «پایکوبـی»‪« ،‬بلبـل‬
‫حلبـی» و «روبـاه شـنی»؛ داسـتا ‌نخوانی فریبـا وفـی‬
‫(متولـد‪ 1341‬تبریـز) بـا آثـاری چـون «در عمق صحنه»‪،‬‬
‫«بعـد از پایـان»‪« ،‬پرنـدۀ من»‪« ،‬رویای تبـت» و «ب ‌یباد‬
‫ب ‌یپـارو»؛ داسـتا ‌نخوانی زهـرا نصـر (متولـد ‪1339‬‬
‫اصفهـان) بـا آثاری چـون «درخ ‌تهای پرتقـال خیابان‬
‫ریچمونـد» و «ناتـور ب ‌یتـاج و تخـت»؛ و پخـش فیلـم‬

‫مسـتند «دود» بـه کارگردانـی محمـد احسـانی‪.‬‬

‫‪77‬‬ ‫شب سوم‬
‫شب دوم‬
‫داسـتا ‌نخوانی محمدرحیـم اخـوت (متولـد ‪1324‬‬
‫داسـتا ‌نخوانی سـیاوش گلشـیری (متولـد ‪1358‬‬ ‫اصفهان)باآثاریچون«نا ‌مهاویادها»‪«،‬نیمۀسرگردان‬
‫اصفهان)باآثاریچونتمام«بندهارابرید ‌هام»و«مثل‬ ‫مـا»و«پاییـزبـود»؛علـیخدایی(متولـد‪ 1337‬تهـران)با‬
‫کسی کهازیادمم ‌یرود»؛امیرحسینخورشیدفر(متولد‬ ‫آثاری چون «از میان شیشه از میان مه»‪« ،‬تمام زمستان‬
‫‪ 1359‬تهـران) بـا آثـاری چـون «زندگـی مطابـق خواسـت‬ ‫مـرا گـرم کـن»‪« ،‬کتـاب آذر» و «نزدیـک داسـتان»؛ رضـا‬
‫تـوپیـشمـ ‌یرود»‪«،‬شـر ‌طبندیرویاسـبمسـابقه»و‬ ‫مختـاری(متولـد‪ 1352‬تهـران)بااثر«سـ ‌یامینحکایت‬
‫«تهران ‌یهـا»؛علـیفاطمـی(متولـد‪1364‬اهـواز)بـاآثـاری‬ ‫سـینا»؛نسـیبهفض ‌لاللهی(متولد‪ 1357‬اصفهان)بااثر‬
‫چون«در هوایدوردست»و«کشتن»؛فرشتهاحمدی‬ ‫«شـکاچیان در بـرف»؛ و نمای ‌شنام ‌هخوانـی «هرگـز جـدا‬
‫(متولد‪ 1351‬تهران) با آثاری چون «سارای همه»‪« ،‬پری‬
‫فراموشی»‪« ،‬جنگل پنیر» و «هیولای خانگی»؛ و پخش‬ ‫نم ‌یشـویم»بـه کارگردانـینعیمهمهـدوی‪.‬‬
‫فیلـم مسـتند «رودنامـه خوانـی» بـه کارگردانـی فرشـاد‬

‫احمدی‪.‬‬

‫شب چهارم و پایانی‬

‫داسـتا ‌نخوانی سـلمان باهنـر (متولـد ‪ 1356‬نج ‌فآبـاد‬
‫اصفهـان)بـااثـر«س ‌یوسـهپـلچهـار ونیـما کتـاو»؛آرش‬
‫صاد ‌قبیگـی (متولـد ‪ 1361‬اصفهـان) بـا اثـر «چشـمان‬
‫بـاز»؛محمدطلوعی(متولد‪ 1358‬رشـت)بـاآثاریچون‬
‫«خاطـرات بندبـاز»‪« ،‬من ژانت نیسـتم»‪« ،‬تربیت پـدر» و‬
‫«آناتومـی افسـردگی»؛ و خدیجـه شـریعتی (متولـد‪1340‬‬

‫نج ‌فآبـاداصفهـان)بـااثـر«قوهـاپیـرنم ‌یشـوند»‪.‬‬
‫وبـابرگـزاریمراسـماختتامیـه‪،‬ایـنروایـتاز راویشـهر‬
‫نیزپایان گرفتوتنهایادگاریآنتختۀسفیدیشد که‬
‫پساز اتمامهرداستاننگارند ‌هاشجمل ‌های‪ ،‬کلم ‌های‬
‫یاامضاییبهیادگاربرسفید ‌یاشازخودبهجا گذاشت‬

‫ورفـت‪،‬بـاامیـد کهاینروالسـا ‌لهاادامهیابد‪.‬‬

‫شمار ٔهبیستودوم‪78‬‬

‫تیـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـرماه‪1397‬‬

‫درو ‌غهاوخوش ‌یها‬

‫نیسـت‪ .‬همـ ‌هاش ضـرر اسـت؛ امـا آدم خیلـی لجبازانـه و‬ ‫قبا ًلبرایـتنوشـتهبـودم کـهبعضـیاتفا ‌قهـازندگـیآدم‬
‫خیلـی سرسـختانه سـرش را پاییـن م ‌یانـدازد و مـ ‌یرود‬ ‫را تغییـر م ‌یدهنـد و تـو دلـت م ‌یخواسـت بیشـتر بگویـم‬
‫جلـو‪ ،‬عیـن همـان بولـدوزر کـه گفتـم‪ .‬ی ‌کجـوری هـم‬ ‫تـا منظـورم را درسـت بفهمـی‪ .‬خـب‪ ...‬بعضـی اتفا ‌قهـا‬
‫ب ‌یرحـمم ‌یشـودونامهربـان کـهعجیـبنیسـت؛چـون‬ ‫پزنشـدگـتی آسـدرمگرا‌متوغگـیویـررمم ‌ی ‌یشـدوهننـد؛د‪،‬طاـموـرایخ کودهبشـعادنهـادرب تهاریخاکـ ِطیر‬
‫یاحتمثلی ًبابههآخوندپسشرهک!مخشلفاقتصهینگفداترمد‪،‬گوچر پهبدررسخدابطهر ‌هدبیاگزرای!ن‬ ‫نمـ ‌یآوریچـهچیـزیتـورابـهسـمتچیـزی کههسـتی‬
‫سـوق داده‪ .‬امـا مـن همیشـه سـ ِر راهـم را پـر از نشـانه‬
‫بگـذار آنهـمخـرابشـودورفتـمسـرقـرار‪.‬‬ ‫م ‌یکنـم؛پـراز پرچ ‌مهـای کوچـکوبـزر ِگعلام ‌تگـذاری‬ ‫فرشتهاحمدی‬
‫دیدمـش‪ .‬از آن پسـر محجـو ِب سـفیدرو چیـزی باقـی‬ ‫تادقیقبهخاطربیاورماتفا ‌قهامرابه کجا کشاند ‌هاند‪.‬‬
‫نمانـده بـود‪ .‬مـردی بـا سـر طـاس و غبغـب بـزرگ و‬ ‫اکشـشـساـیتبیداهدهقکیمریقــد ًا‌هانیمـو‌یمتیســوااوناـاصدتاسًلببشــارعاـخییث اچـصشـهدتکهبـاسـده کیمجمـشاهــویمدا؛کااسـرمـمـااتچکنــرهها‬ ‫فرشته احمدی متولد ‪ 1351‬کرمان‬
‫چشـ ‌مهایورقلمبیـده کـهدائـمعـرقسـروصورتشرابـا‬ ‫بدانـدمـااشـتباه کرد ‌هایـم‪،‬جز کسـی کـهاز ناحیۀمانفع‬ ‫است و در رشتۀ معماری از دانشگاه‬
‫دستما ‌لکاغذیپا کم ‌یکردوپرزهایدستما ‌لکاغذی‬ ‫وزیانیرامتحملشـدهوم ‌یخواهددائماشـتباهاتمان‬
‫م ‌یچسـبید بـه چانـ ‌هاش کـه زبرتـر از بقیـۀ جاهـای‬ ‫رابهرخمانبکشـدیا کارهایدرسـتمانرااشـتباهجلوه‬ ‫تهران فار ‌غالتحصیل شده است‪.‬‬
‫صورتش بود‪ .‬نشسـته بود مقابلم‪ .‬توی عکس پروفایل‬ ‫دهـد؟مـنحـالا در مرکـزی کار م ‌یکنم کـه کارشدرمان‬ ‫ازجمله آثار او «ب ‌یاسم» (داستانی‬
‫فی ‌سبوکشای ‌نهمهواضحنبوداینچیزها‪.‬باای ‌نحال‬ ‫آد ‌مهاینیازمنداست‪.‬آد ‌مهاییضعیفومری ‌ضاحوال‬ ‫برای کودکان) نشر سروش ‪،1381‬‬
‫قیافـۀ مـرد آشـنا مـ ‌یزد؛ انـگار دوازد ‌هسـالگ ‌یاش را دیـده‬ ‫کمه ‌بیپاپرادازنیـخدوو بدـامد‌یآیسـندت ُوپـبررابیـیرنوجناتمش‌یاروننـازد‪.‬سیماوهقـیع‪،‬رپفتوـلنی‬ ‫«سارای همه» نشر قصه ‪،1383‬‬
‫باشـی یـا انـگار دورادور دیـده باشـ ‌یاش کـه تـوی زمیـن‬ ‫کمـی گی ‌جانـد‪،‬امـاراضـیبهنظرم ‌یرسـند‪.‬فکرمؤسسـه‬
‫فوتبـالخا کیمحله‪،‬ناشـیانهفوتبالبـازیم ‌یکند‪.‬فرو‬ ‫رامـنانداختـمتـوی کلـۀدکتـرموحـدوخودمهمشـدم‬ ‫«پری فراموشی» نشر ققنوس‬
‫ردفرتـسـهبـتوردوتـبـوهیدر اصننتدلخـاِبـیمبشل ِکـیرپدهشـبـوتدم‪،‬یزشـادیوندفبــرراۀ کیاافینهکـکهه‬ ‫یکـیاز بافند ‌ههـایمرکـز‪.‬حـالا مرکزمـاندهبافنـدهدارد‬ ‫‪« ،1387‬جنگل پنیر» نشر ققنوس‬
‫ورودمـراببینـد‪.‬حـالا کـهدارمآنروز رامرورم ‌یکنمیادم‬ ‫‪« ،1388‬گرمازدگی» نشر افق ‪1392‬‬
‫م ‌یآید کهداشتندساختمانبغلی کافهرام ‌یکوبیدندو‬ ‫و «هیولای خانگی» نشر ثالث ‪1395‬‬
‫بـخـواد‪.‬کشـوایسـدراوصصا ًلدااسیـتزیـعاارده بیآولـندوحزرو و‌لتوخحرویـشباایز آجناجدـاشآـمـدهد‬
‫تویسـرم‪.‬تاواردشـدمزودیشـناختواز جایشبلند‬ ‫است‪.‬‬
‫شـد‪ .‬مـن ب ‌هخاطـر گردوخـا ک داشـتم سـرفه م ‌یکـردم‪.‬‬
‫وقتـی کمـی آرام گرفتـم گفـت خواسـته برایـم دسـت ‌هگل‬ ‫و سـه دکتـر؛ و حسـابی جاافتـاده‪ .‬دربـارۀ مراجعان خیلی‬
‫بگیرد کهخوردهبهترافیکودیرشده‪.‬خندیدمو گفتم‬ ‫چیزهـا م ‌یشـود گفـت و خیلـی قص ‌ههـای شـنیدنی‬
‫شـانسآورده کـهنگرفتـه؛چوندوسـتندارمدسـت ‌هگل‬ ‫م ‌یشـود تعریـف کـرد‪ .‬شـاید روزی داستا ‌نهایشـان را‬
‫بـه دسـت تـوی خیابـان راه بـروم‪ .‬این اصطالح «گرفتن»‬ ‫برایتنوشتم؛اماحالا فقطم ‌یخواهمدربارۀجرقۀاول‬
‫ب ‌هجـای «خریـدن» بیشـتر از شـباه ‌تهای دورش بـه‬ ‫حـرف بزنم‪.‬‬
‫آنپسـربچه‪،‬خاطـراتشـهرومحل ‌همـانرازنـده کـرد‪.‬بـا‬ ‫پسرکبهقولخودشعالموآدمرا گشتهبودتاآخرسر‬
‫دسـتبـه کاف ‌هچـیاشـاره کـرد کـهبیایـدوسفارشـمانرا‬ ‫مراتویفی ‌سبوکیافتهبودوذو ‌قزده گفتهبودببینیم‬
‫بگیـرد‪ .‬تالش م ‌یکـرد آرام و د ‌لنشـین باشـد‪ .‬بـه پشـتی‬ ‫همدیگررا‪.‬قبول کردهبودموبعدپشـیمانشـدهبودم؛‬
‫لـمدادوخیـرهنگاهـم کرد؛امابعدزودنگاهـشرادزدید‬ ‫چـوننا گهـانیـادمآمـدهبـودبیسـتسـال گذشـتهواو‬
‫و از همـان حر ‌فهـای معمولـی زد کـه خوشـحال اسـت‬ ‫ودیدیگـردنـهمـاشهنپمـاسـرنانـکدخ ِرکخخنا ِطـگراخیتبکاِمیـزمۀحکلو‌هدمکـاینرنایبـرسـبـاتد‬
‫از زیارتـم و خوشـحال اسـت کـه یـاد بچگـ ‌یاش زنـده‬ ‫فنـام ‌یدهـد‪.‬امـاآنروزهـا‪،‬همـانروزهایـی کـهرفتـمتـا‬
‫شـدهوهیـچدورانـیمثـلآنموقـعنم ‌یشـودو کجایـی‬ ‫ببینمـش‪،‬عیـنبولـدوزریبـودم کـهداشـتهم ‌هچیـزرا‬
‫جوانـی کـه یـادت بـه خیـر و مـن کـه داشـت حوصلـ ‌هام‬ ‫تخریبم ‌یکرد؛زندگیخانوادگی‪،‬رابطهبارفیق‪،‬سوابق‬
‫سـرم ‌یرفـتتـازهفهمیـدمدلیـلدیگرمبـرایقبـولاین‬ ‫شـغلیو‪....‬مثـلایـنبـود کـه‪...‬نـهنم ‌یتوانـمتوضیـح‬
‫ملاقات‪،‬شـنیدنحر ‌فهایجالبوهیجا ‌نانگیزبوده‬ ‫ببادشـهـیم‪ .،‬امگـ‌یرفتـهامـحـایلاحمرفیــملرباـ؛هوگرخنــراه‪‌ ،‬بواکقارعـ ًایهرارتچجقربـدرهب کگـرویدهم‬
‫تـا شـاید مالل روزهایـی کـه م ‌یگذرانـدم در سـایۀ ایـن‬ ‫فایـده نـدارد‪ .‬آخـر‪ ،‬ایـن حـال و هـوای تخریـب‪ ،‬محصول‬
‫حر ‌فهـا‪ ،‬چنددقیقـ ‌های کمرنـگ شـود‪ .‬ی ‌کهـو گفتـم‪:‬‬ ‫یـک عالـم اتفـاق درونـی و بیرونـی اسـت کـه خیلـی هـم‬
‫فپاایـییدنـه؟!شا کصـار ًلدبوحـنمث ‌فیایشــودهد‬ ‫نم ‌یشـود نشسـت و بـالا و‬
‫«م ‌یدونسـتی ازت خوشـم م ‌یاومـد؟»‬ ‫فهمیـد فایـد ‌هاش چیسـت‪.‬‬

‫‪79‬‬

‫هی ‌چوقـت فراموشـش نم ‌یکنـه‪ ».‬زیرچشـمی و بـا شـرم‬ ‫وگرنههیچاز لفظ«سـتارۀشـیرین»خوشـمنیامدهبود؛‬ ‫هاهاهـاشـروع کـردبـهخندیـدن‪.‬سـرخشـدوآبخـورد‬
‫نگاهـم کـردو گفـت‪«:‬بـراتـوای ‌نطـورینبـود؟»‬ ‫مرایادپیرز ‌نهایپرگووخرافاتیشهرمانم ‌یانداخت‪.‬‬ ‫اومـصدانوًبلـ‪.‬اخر»وهوهدشاوبـمهـاار‌یهگخآنذبدشـیـخـدتو‪..‬رهدـدووسـگلفـ‌تشپـاتد‪:‬چه«بهـعگوجفد‪ .‬تـبتا‪!:‬ز»«هنودهقانـیشاـهف‪.‬ا‌هاتبصـل ًاهش‬
‫دیـدم اوه اوه چـه داسـتانی شـد! از آنکـه خـودم فکـرش‬ ‫سرشراچندثانیهپایینانداختو گفت‪«:‬روزگارمعلوم‬
‫را م ‌یکـردم هـم داشـت بهتـر م ‌یشـد‪ .‬سـرم را انداختـم‬
‫اپیانییکـهن‪.‬و‪..‬گ»فتومح‪:‬رف«ـخمرابمیثها ًلجازوراشیـریمدرخـسوردتمم‪‌ .‬یگی؛البتهنه‬ ‫نم ‌یکنـهواسـهآدمچـیتـوآسـتینداره‪».‬‬ ‫غمگینشد‪.‬همین؟!باتک ‌هایاز کیکشباز ‌یبازی کرد‬
‫«هـوم»‪«،‬بله»‪«،‬عجـب»‪«،‬پسای ‌نطوریبود»‪«،‬هیچ‬ ‫وغبغبـشراچیـندادودهانـشراباز کردتاحرفیبزند‪،‬‬
‫لابحتخنـمـادل ًا اشحدیسـگاـرسمتمیـ ‌یکـنردشـزنـدهیبـکـوهدرووبه‌هـررویو کـشرننشمس‌یـکـترهداز‪.‬‬ ‫اماسا کتماندوبعدباچنگال کیکراتپاندتویدهان‬
‫م ‌یدونی‪»...‬‬ ‫کـصهنمدلنـت ‌یاظرمتقاکپییـهددانداومل‪.‬یکل ًنانکلقـمۀشاجبالـدیبب‪-‬اوزلدیم‬ ‫بـازش‪ .‬مـن‬
‫بچگـیتـاالآنعشـقاورادر قلبـشای ‌نطـرفوآ ‌نطـرف‬ ‫منتظـر بقیـۀ حرفـش خیـره مانـدم بـه ل ‌بهایـش کـه‬ ‫وارفتـم و بـه‬
‫برده‪.‬بالحنیپرافسوس گفتم‪«:‬روزگارعجبباز ‌یهایی‬ ‫نم ‌یجنبیدنـد‪ .‬دوبـاره تکـرار کـرد‪« :‬هیـچ م ‌یدونـی‪»...‬‬ ‫زندگ ‌یاماینبوده کهتویباز ‌یهایدونفرهباز ‌یگردان‬
‫تـو آسـتینش داره‪ ».‬و قیافـ ‌هام را غمگیـن کـردم‪ .‬حتـی‬ ‫صبورانهمثلخانمیمتشخصبدونهولوولاباز هم‬ ‫باشم‪.‬نشدهیکبار بازیرابدهمدستطرفونتیجه‬
‫اتنواگنشستتم کسبمابیهاسشوراکب‌خغهلاتانیبمیتنو ‌یایمرچالشم ‌مهسایکنمومبکاپهمشثل ًات‬ ‫دلخـواهاز آبدربیایـد‪.‬از عصبانیـتم ‌یخواسـتمبـالگـد‬
‫منتظرماندم‪.‬‬ ‫بزنـم زیـر میـز و بگویـم‪« :‬آخـه مردیکـه نظری بـده! حرفی‬
‫خیس ‌یشـانرابگیـرم‪.‬‬ ‫«هیـچ م ‌یدونـی‪ ...‬وای الآن احمقانـه اسـت گفتنـش!‬ ‫بـزن!»؛امـالگـدنـزدم‪.‬عوضشماجراراپـررنگولعا ‌بتر‬
‫چـایدیگـریسـفارشدادمتـابغض گلویـمرانرم کنمو‬ ‫کردمو گفتم‪«:‬درواقعخوشآمدن کهحقمطلبروادا‬
‫قورتشبدهم‪.‬بعدزیرچشمینگاهش کردم کهداشت‬ ‫ولجـییغمزـدنم‪:‬عا«وشاـقع ًقال؟یـ!»دابـودم‪».‬‬ ‫نم ‌یکنه‪...‬خبخیلیخیلـی‪»...‬‬
‫گفـت‪:‬‬ ‫انگصاا ًلهـخمـومد ‌یمکـرروددرو‬ ‫بـ«امـچنوشـاق ‌معـ ًهاانمی ‌یوردقولنمسبـیتـمد‪‌.‬هامـشن‬ ‫سـرش را بـه تأ کیـد خیلـی ریـز تـکان داد‪ .‬پرسـیدم‪:‬‬ ‫و شـروع کـردم بـا کیکـم بـازی کـردن و کیـف کـردم از آن‬
‫حـد تـو‬ ‫حالـتاشـتیاقی کـهتـویابروهایبالارفتـهودهانبـاز و‬
‫نم ‌یدونستم‪.‬من گاهیتوراهمدرسه‪»...‬چش ‌مهایش‬ ‫«خـودش م ‌یدونسـت؟»‬ ‫چشـ ‌مهای خیـر ‌هاش پیـدا شـده بـود‪ .‬الکـی حواسـم را‬
‫بـرق زد‪« :‬تـو راه مدرسـه همـراه حمیـد دنبـال شـماها راه‬ ‫«آره‪.‬باهمنام ‌هبازیم ‌یکردیم‪».‬‬ ‫پـرت کـردمبهبیـرون‪«:‬چـه گردوخا کیهمهوا کـردن!»‬
‫م ‌یافتادیـم و حمیـد خـب خیلـی دلـش م ‌یخواسـت بـا‬ ‫بـااخـمبـهمیزنگاه کـردم‪«:‬پسچرا‪..‬چراهیچینگفت‬ ‫برگشـتوپنجـرهرانـگاه کـردووقتـیدوبـارهنگاهـم کـرد‪.‬‬
‫اتوو‪.‬ل‪.‬ا‪.‬یصعانًلنیخخویالسـیتازمتپـواتخووکشفششمح ‌یمایوـمددک‪.‬نبرام‪.‬ه»مینمناز‬ ‫وارفتهوشلوولبودودیگراز آندورخیزتویصورتش‬
‫به من؟ یا شـاید‪»...‬‬ ‫خبـری نبـود‪ .‬ایـن بـار مـن زودتـر گفتـم «عجـب» تـا او‬
‫«حمید؟»‬ ‫آب خـوردم و صـدای قور ‌تقورتـش را همـه شـنیدند‪.‬‬ ‫نگوید‪.‬لببالای ‌یاشرا گاز گرفتو گفت‪«:‬افسوس که‬
‫«اون پسـره کـه لاغـر و دراز بـود‪ .‬تـه کوچـۀ اقاقـی‬ ‫اونموق ‌عهـاآدمـانم ‌یتونسـتنحـرفدلشـونروبههم‬
‫یمادی‌مننشمس‌یـآتمدن‪.‬ا‪.‬ص»ل ًایادمنم ‌یآمد‪ .‬گفتم‪«:‬خبچرابهم‬ ‫گفتـم‪« :‬ولـی چقـدر جالـب!»‬ ‫بزنن‪».‬جوابمیک«هوم»سـادهبود‪.‬پرسـید‪«:‬به کسی‬
‫و تـو دلـم گفتـم‪« :‬کثافـ ِت درو ‌غگـو!» چـون لیـدا عاشـق‬ ‫هـم گفتـهبودین؟»‬
‫ن«اگوفنات؟صلمًاثاعلتتمواکدبهب‌هنهفلیدسانگفداتشـی؟ت»‪.‬بعدهملیدایک ‌یدو‬ ‫پسـرعمویشبـودوفکـر کنمبعدهابـاهـمازدواج کردند‪.‬‬ ‫عجبپدرسـوخت ‌هایبود!م ‌یخواسـتحسابیحالش‬
‫را ببـرد‪ .‬گفتـم‪« :‬آره‪ .‬اون دختـر ریزهـه کـه همکلاسـیم‬
‫باری با من چشـم تو چشـم شـد؛ اما تو به اون بنده خدا‬ ‫پرسـیدم‪« :‬خـب چـرا ارتباطتـون رو ادامـه ندادیـن؟»‬ ‫بـود‪ ،‬همـۀ رازام رو م ‌یدونسـت؛ همـون کـه خون ‌هشـون‬
‫حتینـگاههمنم ‌یکردی‪».‬‬ ‫گفت‪«:‬دادیم‪».‬‬ ‫روبـ ‌هروی بقالـی مرشـد بـود‪ .‬م ‌ینشسـتم کلـی بـراش‬
‫«چطوریبود؟»‬ ‫«ها؟!»‬ ‫درددل م ‌یکـردم‪».‬‬
‫«چی؟»‬ ‫دوبـاره نشـاط بـه چهـر ‌هاش برگشـت‪ .‬سـرخ شـد‪ .‬کیـف‬
‫«حمید‪.‬عکسـیچیزیازشداری؟حالا توفی ‌سبوکی‬ ‫«تـا دبیرسـتان بـا هـم در ارتبـاط بودیـم و راسـتش‪...‬تو‬ ‫کـرد کـهموضوعصحبـتدوتادختربچهبودهباشـد‪.‬آن‬
‫جایی هست؟»‬ ‫چـی؟ تـو الآن از لیـدا خبـر داری؟»‬ ‫دختـرریـزه کـهپایـشراوسـط کشـیدهبـودمتاخاطـر ‌هام‬
‫«حمیـد اهـل شـیراز بـود؛ سـبز ‌هرو و خیلـی شـو ‌خطبع‪.‬‬ ‫رن ‌گوبویـی بگیـرد‪ ،‬خوشـگ ‌لترین دختـر محلـه بـود‪.‬‬
‫خیلـی اهـل درس و مشـق نبـود؛ امـا فوتبالـش یـک بـود‪.‬‬ ‫تنـد گفتـم‪«:‬نـه!»داشـتم‪،‬ولـیم ‌یخواسـتمببینـمچـه‬ ‫م ‌یخواسـتم ببینـم اسـمش را بـه خاطـر دارد کـه سـریع‬
‫چطور یادتنیست؟باباخیلیبچ ‌همعروفبود!دخترا‬ ‫قصـ ‌های تـوی آسـتینش دارد‪.‬‬ ‫گفـت‪« :‬لیـدا‪».‬‬
‫وقتـی فهمیـدم از تـو خوشـش‬ ‫مهــ ‌یمآکد اشـتصا‌ًهلمردید ‌گهـه‪.‬ش‪...‬مـکل ًان‬ ‫«کلـی بـا لیـدا حرفـت رو م ‌یزدیـم‪ .‬اونـم خیلـی خوشـش‬
‫یعنـی ن ‌هفقـط مـن بقیـه هـم‬ ‫«دقخـیقـ ًابمدـلایقلــرار بشـوهدمنایـمـزن بدـبوشدـهی کـموهآنگـمه‌بیـخهتوـاوسنـتگفهتناهراشـحـایتد‬ ‫م ‌یاومـد ازت‪».‬‬
‫م ‌یدونسـتن ب ‌هخاطـر حمیـد‪»...‬‬ ‫بشـی‪ .‬همیـن کـه خـودت هـم خـب تـو هـم‪»...‬‬ ‫دوبـارهفکـشافتـاد‪.‬لابـدفکـرم ‌یکـردپسـرکی کـهاوبـود‬
‫«بقیههمم ‌یدونستن؟»‬ ‫«ازتوخوشمم ‌یاومد‪».‬‬ ‫چـه شانسـی داشـته و خـودش نم ‌یدانسـته‪ .‬گفـت‪:‬‬
‫«خب‪...‬فکر کنم‪.‬اونایی کهبامام ‌یچرخیدن‪».‬‬ ‫«بلهبله‪».‬‬ ‫«سـتار ‌همپـسشـیرینبودهبـهقولی‪».‬خندیـدم‪،‬الکی‪،‬‬
‫تودلم گفتم‪«:‬آرهارواحخیکت!»‬

‫«و خلاصـه نشـد یعنـی خونـوادۀ اونـا ‪ ...‬خـب‪ ...‬البتـه‬
‫الآنهمخیلیازشب ‌یخبرنیستم؛م ‌یدونی کهعشق‬

‫اول‪»...‬‬
‫عجـبتعلیقـیداشـتقصـه گفتنـش!رودسـتخـودم‬
‫بلنـدشـدهبـود‪.‬دیـدمهمراهـینکـردنبـااو کـهبالاخـره‬
‫داردتالشم ‌یکنـدتـارن ‌گ ‌وبوییبهملاقـاتب ‌یمز ‌همان‬
‫بدهـد نامـردی مسـلم اسـت؛ پـس دل بـه دلـش دادم‬
‫و گفتـم‪«:‬آرهآره‪.‬خـب‪...‬عشـقاولخیلـیمهمـهوآدم‬

‫شمار ٔهبیستودوم‪80‬‬

‫تیـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـرماه‪1397‬‬

‫ناراحتـت م ‌یکـردم‪».‬‬ ‫«فقطمننم ‌یدونستم؟»‬
‫مـنخندیدم‪.‬شـبیهخنـدۀآد ‌مهایناراحـتوغص ‌هدار‬ ‫عصبـیخندیـدم‪.‬سـرشراخارانـدوانـگار سـعیم ‌یکـرد‬
‫گفتـم‪« :‬ای بابـا! زندگـی بالاخـره همـ ‌هاش هـم خوشـی‬ ‫توضیحمناسبیپیدا کندانگشتشستواشار ‌هاشرا‬
‫نیسـت‪.‬غـموانـدوههـمجزئـیاز اونـه‪».‬‬ ‫ریـز و سـریع به هـم مالاند‪.‬‬
‫عجـب حـرف خوبـی زدم! شـبیه حر ‌فهایـی کـه مـادرم‬ ‫«خـب حمیـد خیلی مغـرور بود‪ ،‬خیلی زیاد‪ .‬شـنیده بود‬
‫مـ ‌یزدوحرصـممـ ‌یداد‪ .‬کیفمرابهعلامتختمجلسـه‬ ‫«اشـوَمواههماافدقختطربدوهازغدری‌هبـسهینزدمه ‌یسدایلمنو‪».‬نبود!»‬
‫برداشـتم‪ .‬جالـب بـود کـه هی ‌چکـدام هـم حرفـی دربـارۀ‬
‫تدیـخلدیاـر بهعـشـددهیبـووقـدرا‪.‬رتـمو رجاـهدبردگنزشـدیـتما‪.‬بـصاهًلگازمقاـنـرارمامنپرژشـی‌یممـاانن‬ ‫«حمیـد دبیرسـتانی بـود‪ .‬واسـه همیـن خیلـی یـادت‬
‫نجـمودنـدیهف‪.‬کـرچـمو ‌ینکـازردم‪.‬اهـخـا بزبرمـا‌گتپـرسبــراودک‪.‬ل ًااوهنمبیـهشـایـه آمنادچگـیـزای‬
‫نبودم‪.‬دلمآرام گرفتهبودوفکرم ‌یکردمخوباست‪...‬‬
‫براییکمدتیخوباسـت‪...‬فکرمرامشـغولم ‌یکند‬ ‫ازدواج داریـم‪».‬‬
‫وحواسـمراپـرت‪.‬یـادلیـداو کودکـیو‪...‬؛امـاحر ‌فهـای‬ ‫دوبـاره هـر و کـر راه انداخـت و خندیـد؛ امـا مـن خنـد ‌هام‬
‫آنلعنتـیذهنـمرابـردهبودتوی کوچ ‌ههایمحل ‌همان؛‬ ‫نگرفت‪ .‬حتی دلم نخواسـت بگویم «عجب»؛ پرسـیدم‪:‬‬
‫ی ‌کطـوری کـه انـگار مجبـورم کـرده بـود تالش کنـم‬ ‫«خـب بعـدش؟»‬
‫هم ‌هچیـز را موب ‌همـو بـه خاطـر بیـاورم‪ .‬تـوی گـوگل مـپ‬ ‫«هوم؟»‬
‫گشـتم و محل ‌همـان را تـوی آن شهرسـتان کوچـک پیـدا‬ ‫«بعدشچیشد؟مثلخودت که‪»...‬‬
‫کـردم‪ .‬از میـدان اصلـی‪ ،‬خیابـان بـه خیابـان رفتـم و‬ ‫بـا ُتـرکا‬ ‫فقـط‬ ‫اونـا‬ ‫«مـن کـهنتونسـتمبـالیـداازدواج کنـم‪.‬‬
‫پیدایـش کـردم‪ .‬گمانـم درسـت بـود؛ پـارک کوچـک سـر‬ ‫وصلـت م ‌یکـردن‪ .‬گریـه و زاری هـم فایـده نداشـت‪».‬‬
‫راخیدیاـبـادمنکحوـالچـا لهک«ـ ‌شهـاهییدسـبحزمویـبـزدربرزگگـبـرو»‪.‬دبولبهعـوادق کع ًاواچسـ‌هممـاشن‬ ‫«حمیدچیشد؟»‬
‫ببـاهدگوسـتشـمۀاس‌لـکقاغفذ‪«:‬یخدوربدحهاالنـا کشهاراپـصال ًااکونکـوریاددوختنیرمه ‌یآشـدد‪،‬‬
‫همانبود‪.‬ا گرسـرچ کنیپیدایشم ‌یکنیوای ‌نطوری‬ ‫بهتـرهحرفشرونزنیموب ‌یخیالششـیم‪».‬‬
‫حشــالداکـمـهنجروقـُنـۀهاوبالفنزـددهۀشـدیدگـ‪.‬ر تـوی ایـن مرکـز شـغلمان‬
‫همیـن اسـت بافتـن قصـه بـرای درد و رنـج مـردم‪ .‬بـالای‬ ‫بعدبلندوسـریع‪،‬انگار داردبههمۀآد ‌مهایتوی کافه‬ ‫«چرا؟»‬
‫اعلامم ‌یکند‪ ،‬گفت‪«:‬شـهیدحمیدبرزگر‪».‬‬ ‫چشماز گوشۀسقفبرداشتوخیرهنگاهم کرد‪«:‬سال‬
‫سرد ِر مؤسسهتابلویینصبشده‪«:‬کسی کهچراییدر‬ ‫ونفسراحتی کشید‪.‬اشکوخند ‌هامباهمقاتیشده‬ ‫‪ ۶۶‬تو جنگ شهید شد‪».‬‬
‫زندگ ‌یاشداردباهرچگون ‌هایخواهدسـاخت»‪ .‬گاهی‬ ‫بدورودنـ‌غگـدوو!ت»ـاوز هیمـدالـنممدکاثـد زدشمو‪:‬ط«ـارزیدناادکـزدنِـس بش ‌یدیهگمر ‌هکاچمیـل ًِزا‬ ‫دوقطرۀسـنگیناز چشـممچکیدرویمیز‪.‬دلمنیامد‬
‫قص ‌ههایمانخوباز آبدرم ‌یآید‪ ،‬گاهیهمچنگیبه‬ ‫بادسـتپخششـان کنم‪.‬برجستهوشـفافبودندوآرام‬
‫دل نم ‌یزنـد؛ امـا مراجعـان خوششـان م ‌یآیـد‪ .‬م ‌یرونـد‬ ‫برایـمروشـنشـد کـه کلقصـهسـاختگیاسـت‪.‬اول کـه‬ ‫م ‌یلرزیدنـد‪ .‬از بیـرون صـدای مهیـب ریختـن دیـواری‬
‫و بعـد از مدتـی م ‌یآینـد بـرای تجویـز قصـ ‌های تاز ‌هتـر‪.‬‬ ‫مدیانـددمـه؛امشـباـاشـخاـیوددآمنخمیواقل‌عکـهـرادهـممهاماصا ًنلپخـسِـررخنکخ ِگرنبخـنودوگ‬ ‫بـه گـوش رسـید و میـز لرزیـد‪ .‬قطر ‌ههـا پخـش شـدند و‬
‫م ‌یگویندقصۀقبلیمز ‌هاشرفتهیادلشانرازدهیادیگر‬ ‫مهانـمید‪‌،‬نقمثدارًلآ بـ ‌بهزیارکحاتـهرباومد‪.‬دوکسمـتیمآابن؛خاموـرادحم‪.‬تاموـ ًاهدماشسـا کت ازت‬ ‫اتوهرهاـنم‪.‬بخـعدًاشا بسردما کشـوتچه بهـوهد‪:‬م‬ ‫چسـبیدند بـه هـم‪ .‬صـدای‬
‫کارنم ‌یکند؛البتهکلقص ‌ههاهمیشهساختگینیستند‪.‬‬ ‫«شمااو ‌نموقعرفتهبودین‬
‫هنـر مـا یافتـن قصـۀ زندگـی آ ‌نهـا از لابـ ‌هلای حر ‌فهـای‬ ‫شـد به اسـم حمیـد‪»...‬‬
‫خودشـاناسـت‪.‬قص ‌ههـابـاموحـدیابقیـۀدکترهاچک‬ ‫فرصـتاسـتفادهم ‌یکـرد کهخـودشراجم ‌عوجـور کند‪.‬‬ ‫«کوچۀاقاقیا؟»‬
‫م ‌یشـوند‪،‬بـالا وپاییـنم ‌یشـوندوا گـرآ ‌نهـاتشـخیص‬ ‫خداییـشخیلـیهـمخـوبهم ‌هچیـزرااجـرا کـرد؛فقط‬ ‫«آره‪».‬‬
‫دادنـد کارایـی مناسـب را دارنـد‪ ،‬تجویـز م ‌یشـوند‪.‬‬ ‫آخـرش را خـوب نیامـد وگرنـه دروغ‌تروتمیـز و قشـنگی‬ ‫و کمـی کیـک بـه خـودش کـه هم ‌هچیـز را م ‌یدانسـت‬
‫پیرمردهایی کههمسـرانپیرشـانرااز دستداد ‌هاندیا‬ ‫بـود‪ .‬خیلـی هـم بـه دلـم نشسـت‪ .‬خیلـی هـم حالـش را‬ ‫جایـزه داد‪ .‬بغضـم ترکیـد‪ .‬تـوی دسـتمال فیـن کـردم و‬
‫زنانومردانی کهبچ ‌ههایشانمهاجرت کرد ‌هاندوآ ‌نها‬ ‫بـا خودم‬ ‫سـاخت‪ .‬همـان موقـع‬ ‫بفـرکـدرمک‪.‬ـرخددمایایـصا ًلشفرـورزمضرا‬ ‫شـان ‌ههایملرزیـد‪.‬هـولشـد‪.‬از پشـتمیـزبلنـدشـدآمـد‬
‫را تنهـا گذاشـت ‌هاند‪ ،‬آد ‌مهـای ب ‌یحـال و افسـرد ‌های کـه‬ ‫قصـ ‌های‬ ‫کـن زندگـی تـو چنیـن‬ ‫کنـارم‪ .‬برایـم تـوی لیـوان آب ریخـت و خـم شـد طرفـم‪.‬‬
‫خیـالم ‌یکرد ‌هانـدم ‌یخواهنـددنیـارافتـح کننـدوحـالا‬ ‫داشت؛در آنصورت کلزندگ ‌یاتمعنادار م ‌یشد‪ ،‬کل‬ ‫گمان کردمم ‌یخواهدشان ‌هامرالمس کندبرایهمین‬
‫عاطـلوباطـل گوشـ ‌هایافتاد ‌هانـدوحوصلۀخودشـان‬ ‫بدبخت ‌یهایتمعنیپیدام ‌یکرد‪.‬همۀاینکهنتوانستی‬ ‫خودمرانامحسوس کشیدم کنار‪.‬پرسیدم‪«:‬اسمش؟»‬
‫راهمندارند؛اماحتیهمی ‌نهاهمحوصلهدارندحرف‬ ‫بـا کسـی بسـازی‪ ،‬اینکـه هی ‌چوقـت خـدا از داشـت ‌ههایت‬ ‫ل ‌بهایـش را غنچـه کـرد‪« :‬اسـم؟»‬
‫بزننـد؛آ ‌نقـدر حـرفبزنندتاماموادومصالحلازمراپیدا‬ ‫راضـی نبـودی‪ ،‬اینکـه دائـم دنبـال بهانـه م ‌یگشـتی تـا‬ ‫«اسم کوچه؟»‬
‫کنیـم‪ .‬اول چیزهـای موجـود را تخریـب م ‌یکنیـم بعـد‬ ‫نراکننصیفای‌هن‌ونکیهم‪..‬ه‪.‬راهصال ًکانهیمیوبرنواسـیوپت‪.‬شـهمتیسـنرقصتراۀ‬ ‫کارهایت‬ ‫«خب‪»...‬‬
‫بناییتازهم ‌یسازیم‪.‬اضاف ‌ههاحذفم ‌یشوندووقایع‬ ‫هم نگاه‬ ‫برگشـت و بـا طمأنینـه نشسـت سـر جایـش‪ .‬بـاز تکـ ‌های‬
‫طـور ظریفـیجاب ‌هجـام ‌یشـوندتاشـروعووسـطوپایان‬ ‫مناسـت‪...‬عاشـقی که کشـتهشـدهوزندگیرابه کامم‬ ‫کیـک زد سـر چنگالـش‪ .‬بـاورم نم ‌یشـد کـه دوبـاره‬
‫یبـسدرهفکنرـقدصص‪.‬ـاهیتربا‌نابیطـسدـواقرزنکصلد‌هویهبـایحهـزرشنادفگنزراد‌یبهـرناایفاییتبدب ‌هنا‌یویسـیانسـمادما‪.‬رانید‪.‬سـناحفمتاعمل ًًناا‬ ‫تلخ کـرده‪.‬‬ ‫م ‌یخواهـدحیـنحـرفزدناز دوسـتفقیـدشچیـزی‬
‫نفـسبلنـدی کشـیدمو گفتـم‪«:‬خیلـیممنون کـهاین‬ ‫بلماند؛اماهمینخونسـرد ‌یاشباعثشـدنا گهانبه‬
‫قـرار رو گذاشـتی‪.‬خیلـیخوشـحالشـدم‪».‬‬ ‫خـودم بیایـم و ببینـم اسـیر بـاز ‌یای شـد ‌هام کـه خـودم‬
‫فقط قصۀ خودم بود‪ .‬موقع نوشتن بقیۀ ماجراها سعی‬ ‫بایـد سـریع نقطـۀ پایـان را م ‌یگذاشـتم تـا بیشـتر از ایـن‬ ‫راهـش انداختـ ‌هام‪ .‬خنـد ‌هام گرفـت‪ ،‬امـا خیـره مانـدم‬
‫م ‌یکنـمفرامـوش کنـمتـووجـودنـداریوفقطبخشـیاز‬ ‫بـخچایرفـابلـزانکـیاریکـازیهبدـحواهالبــجارمکـنراریـبداگهویربــردوهدد؛‪.‬ینـمابثامیا ًثلدا ًلحچالمیآیزبندیقچبشـهـتلارارزتـیاشـمبهچ‌یاـگدهفتاز اتوش‪.‬‬ ‫بـه میـز تـا چیـزی بـروز ندهـم و فهمیـدم اجـازه داد ‌هام‬
‫قص ‌های‪ .‬کسی کهبایدبهداستا ‌نهایمعلاق ‌همندباشد‬ ‫احساسـات تنـد فریبـم بدهنـد و باعـث شـوند از خـودم‬
‫کنم‬ ‫بونبـوایاسصـمرارشباخنو‪.‬ااهوـهد‪.‬آ‪..‬ا‌نیهـانبرابخشـنشوآدختراراملنطافن ًاگفیرزامهپویدشا‬ ‫رودسـتبخورم‪.‬نگاهش کردمودوبارهپرسـیدم‪«:‬اسم‬
‫کن‪.‬‬ ‫مانـدهو‪...‬؛ولـیطرفرادسـ ‌تکم گرفتهبـودم‪.‬خودش‬ ‫کوچـه؟»‬
‫بگـذار قصـۀاولرابرایـتبگویم‪.‬‬ ‫ایـ ‌نکارهبـودچـونبـااندوهسـرتـکاندادو گفـت‪«:‬نباید‬ ‫انگارتعجب کردهباشد گفت‪«:‬شهیدحمی ِد‪َ ...‬ب‪»...‬‬

‫‪81‬‬

‫تک ‌هایاز فصلششم‬
‫رمان آرزوهای بزرگ‬

‫دست ‌هجمعی‪ ،‬هرکس دوست و معاشر خود را در جمع‬ ‫جشـن تولـد بیس ‌توس ‌هسـالگی فـرخ شـبی بـود کـه‬
‫همسـایه پیـدا کـرده بـود‪ .‬آ ‌نقـدر بـه هـم نزدیـک شـده‬ ‫نی ‌کبختـی خانـواده مثـل یـک هالـۀ جادویـی در تمـام‬
‫بودنـد کـه جدایـی سـخت بـه نظـر م ‌یرسـید‪ ،‬هرچنـد‬ ‫فضـای خانـه منتشـر بـود‪ .‬بعد از مد ‌تها تمـام اعضای‬
‫بعد از آن سـفر‪ ،‬یک ‌یدو بار بیشـتر از هم سـراغ نگرفتند‪.‬‬ ‫خانـواده دوبـاره گـرد هـم آمدنـد‪ .‬فرحنـاز و شـوهرش‬
‫ی ‌کشـب مـرد تنهایـی بـا یـک رنجـرور قهـو ‌های آمـد و‬ ‫بهـرام کـه در کانـادا زندگـی م ‌یکردنـد یـک روز قبـل‬
‫بـه ویالی ارمن ‌یهـا رفـت‪ .‬دور و بـر چهـل سـال داشـت‪.‬‬ ‫بـه لنـدن رسـیده بودنـد‪ .‬بهـرام معصومیـت و ادب‬
‫فـروغ گفتـه بـود از همـان اول چشـ ‌مها یـا حالـت نـگاه‬ ‫پسـرهایی را داشـت کـه در خـارج بـزرگ شـد ‌هاند؛ انـگار‬
‫مـرد برایـش عجیـب بـود‪ .‬مـرد خو ‌شسـیمایی بـود‪،‬‬ ‫در تمام زندگ ‌یاش با هیچ بدجنسـی یا ضعفی برخورد‬ ‫امیرحسینخورشیدفر‬
‫بلندقد و لاغراندام و به طرزی غیرعادی برای آن روزها‬ ‫نکـرده و بـا رفتـارش خیلـی زود از موهبـت محبوبیـت‬
‫همسـایه مهم‬ ‫اخسـوت‌شبـپوه اوش‪.‬خـپویداشببوگـدذکرهد‪.‬براظایهـرًخااندواختدـۀر‬ ‫در خانـوادۀ همسـر برخـوردار شـده بود‪ .‬فرحنـاز و بهرام‬ ‫امیرحسین خورشیدفر متولد‪1359‬‬
‫بـزرگ خاله که‬ ‫صبـر کردنـد تـا شـب جشـن تولد فـرخ فرابرسـد و بعد در‬ ‫تهران و فار ‌غالتحصیل رشتۀ طراحی‬
‫آن موقـع بیس ‌توچندسـاله بـود از نگا ‌ههـای او توجـه‬ ‫حضور جمع اعلام کردند که خبر خوشـی دارند‪ :‬هفت‬
‫ویـژ ‌های دریافتـه بود‪ .‬مرد همسـایه به بهانـ ‌های ایرج را‬ ‫صنعتی است‪ .‬داستان «همسایه»‬
‫از جمـع کنـار کشـید و در گوشـ ‌های بـا او صحبـت کـرد‪.‬‬ ‫مـاه دیگـر فرزندشـان بـه دنیـا م ‌یآیـد‪.‬‬ ‫او در سال ‪ 1381‬برگزیدۀ جایزۀ‬
‫گفت دوستشـان انسـان عادی نیست و م ‌یتواند ذهن‬ ‫فـروغ و ایـرج ناباورانـه به هم نگاه کردند‪ .‬به این زودی‬
‫دیگران را بخواند و گذشته و آینده را پیش چشم آورد‪.‬‬ ‫سـا ‌لها گذشـته بـود و چیـزی نمانـده بـود کـه پدربزرگ‬ ‫هدایت شد‪ .‬او فعالیت خود را در‬
‫ایـرج م ‌یدانسـت او عامـی یـا خرافاتـی نیسـت‪ .‬او گفتـه‬ ‫و مادربـزرگ شـوند‪ .‬آن شـب ایـرج بـرای آنکـه شـادتر‬ ‫حوزۀ ادبیات کودک‌و نوجوان شروع‬
‫بود چون سالیان سال است دوستشان به منزل آ ‌نها‬ ‫شـود از هیـچ کاری فروگـذار نکـرد‪ ،‬حتـی زیـاد ‌هروی‬
‫رف ‌توآمد دارد‪ ،‬چ ‌هبسا بسیاری از اطلاعاتی را که گفته‬ ‫در نوشـیدن‪ .‬لحظـات خوشـی سـپری شـد‪ .‬سـاعت‬ ‫کرد‪ .‬اولین مجموع ‌هداستانش را با‬
‫و باعـث شـگفتی شـده از راه مشـاهده و اسـتنتاج بـه‬ ‫دوازده‪ ،‬تاز ‌هرسـید ‌هها از خسـتگی داشـتند ب ‌یهـوش‬ ‫عنوان «زندگی مطابق خواستۀ تو‬
‫دسـت آورده باشـد‪ .‬بعضـی هـم م ‌یگویند ا گـر در مقابل‬ ‫م ‌یشـدند‪ .‬فـروغ همراه ‌یشـان کـرد تـا اتـا ‌ق خوابشـان‬ ‫پیش م ‌یرود» نشر مرکز در سال‬
‫اوخال ‌یالذهنباشی گیجم ‌یشود‪.‬حالا فرصتیپیش‬ ‫مهیا شود‪ .‬آتنا هم که صبح روز بعد کلاس داشت باید‬ ‫‪1385‬منتشر کرد‪ .‬این کتاب جوایز‬
‫آمـده تـا دوستشـان را بیازماینـد‪ .‬از ایـرج خواهـش کـرد‬ ‫متعددی برای خورشیدفر به همراه‬
‫آبهنامورکدمذهکنکانودی‪.‬ا یپرکسـییازدهحماراضهراانسـش رتا بداوخوطانلدب؟ مشـسولدمت ًاا‬ ‫زود م ‌یخوابیـد‪ .‬ایـرج و فـرخ تنهـا ماندنـد‪.‬‬ ‫داشت‪ .‬در سال ‪ 1396‬دو اثر از او به‬
‫از زندگـی و گذشـتۀ آ ‌نهـا چیزی نم ‌یدانسـت‪ .‬آ ‌نوقت‬ ‫فـرخ امـروز هـم لحـن عجیـب آن شـب پـدرش را بـه یـاد‬ ‫چاپ رسید‪ :‬یکی مجموع ‌هداستان‬
‫م ‌یشـد توانایـی حقیقـی او را سـنجید‪ .‬دوستشـان هـر‬ ‫«شر ‌طبندی روی اسب مسابقه»‬
‫دارد‪.‬‬
‫سـا ‌لهای جنـگ بـود‪ .‬هواپیماهـای عراقـی تهـران‬ ‫(نشر ثالث)؛ و دیگری رمان‬
‫را بمبـاران م ‌یکردنـد‪ .‬فـرخ ی ‌کسـاله بـود‪ .‬دو هفتـه‬ ‫«تهران ‌یها» (نشر مرکز)‪.‬‬
‫بـود کـه بـه ویلایـی در سـاحل دریـای خـزر نقـ ‌ل مـکان‬
‫اشـجـرابکمنـ ‌یدت‪.‬وامنوسـضوتعابیــرانیعامیلریـاج جتالرا فبقـبوطد؛راومـایفیـورًا فکرنوفـغر‬ ‫کـرده بودنـد‪ .‬یکـی از خال ‌ههـا و خانـواد ‌هاش و دایـی کـه‬
‫را صـدا کـرد و قضیـه را برایـش شـرح داد؛ چـون او چنـد‬ ‫جوا ‌نمـرگ شـد هـم در آن سـفر همراهشـان بودنـد‪.‬‬
‫مـاه قبـل از بـه دنیـا آمـدن فـرخ‪ ،‬در یـک جلسـۀ احضـار‬ ‫فرحنـاز چهارسـاله بـود‪ .‬تابسـتانی پرماجـرا کـه آرزو‬
‫روح‪ ،‬از شـدت ترس ب ‌یهوش شـده بود‪ .‬فروغ متقاعد‬ ‫م ‌یکردنـد زودتـر بگـذرد؛ امـا خاطـر ‌هاش در ذهنشـان‬
‫شـد که این شـانس به ایرج داده شـود‪ .‬ایرج اهل فال‬
‫و فالگیـری بـود؛ بیشـتر وق ‌تهـا ای ‌نجـور افـراد شـیادی‬ ‫پا ‌کشـدنی نبـود‪.‬‬
‫می‌کردند‪.‬‬ ‫ویالی همسـایه کـه حیاطـش بـا پرچینـی از ویالی‬
‫ایـسـراخجتوماآننویمـارلدشـکـدنهد‪.‬هرفـمرـزوغصقبدااًیلـفـرشخمرا ‌یدکرراتدناـقـدیواکـرهد‬ ‫فرمانفرهـا جـدا م ‌یشـد‪ ،‬متعلـق بـه یـک کارخانـ ‌هدار‬
‫بـه ایـوان راه داشـت خوابانـده بـود‪ .‬همـه در ایـوان دور‬ ‫ارمنـی بـود‪ .‬خانـواد ‌های پرجمعیـت کـه یکـ ‌یدو سـال‬
‫هـم نشسـته بودنـد‪.‬‬ ‫بعـد از جنـگ بـه آمریـکا مهاجـرت کردنـد‪ .‬از قبـل‬
‫اتـاق نشـیمن تاریـک بـود‪ .‬ب ‌هجـز دو شـمع کـه هرمـز‬ ‫آشـنایی مختصـری داشـتند؛ امـا در طـول اقامـت‬
‫روشـن کـرده بـود‪ ،‬نـور دیگـری در کار نبـود‪ .‬ایـرج و‬ ‫طولانـی تابسـتان آن سـال سـا کنان دو ویال ب ‌هتدریـج‬
‫هرمـز کنـار هـم نشسـتند‪ .‬هرمـز مچ دسـت راسـت ایرج‬ ‫بیشـتر همدیگر را شـناختند و بین دو خانواده دوسـتی‬
‫را گرفـت‪ ،‬هما ‌نطـوری کـه نبـض را م ‌یگیرنـد‪ .‬چنـد‬ ‫بـه وجـود آمـد‪ .‬عصرها‪ ،‬وقتی آفتاب دیگـر آزارنده نبود‪،‬‬
‫در حیـاط فرمانفرهـا کـه میـز فلـزی سـفیدش بزر ‌گتـر و‬
‫صندل ‌یهایـش بیشـتر بـود بـه هـم م ‌یپیوسـتند و تـا‬
‫پاسـی از شـب را دور هـم م ‌یگذراندنـد‪ .‬ب ‌هجز باز ‌یهای‬

‫شمار ٔهبیستودوم‪82‬‬

‫تیـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـرماه‪1397‬‬

‫تنـش هـم کوفتـه بـود‪ .‬نـای حرکـت نداشـت‪ .‬احسـاس‬ ‫دقیقـه در سـکوت گذشـت‪ .‬ایـرج متوجـه شـد مدتـی‬
‫م ‌یکـرد همـه از تاریکـی روح او باخبـر شـد ‌هاند‪ .‬هرمـز‬ ‫اسـت هیـچ سـروصدایی از بیـرون سـاختمان‪ ،‬از ایـوان‬
‫ادامـه داد ایـرج تـا پایـان عمـرش زندگـی خوبـی خواهـد‬ ‫بـه گـوش نم ‌یرسـد‪ .‬مگـر آ ‌نهـا تـا همیـن چنـد دقیقـه‬
‫داشـت؛ امـا ایـن امیـال هیـ ‌چگاه فروکـش نخواهـد کرد‪.‬‬ ‫پیـش مشـغول گف ‌توگـو و خندیـدن نبودنـد؟ حـدس‬
‫ایـرج بـه فـرخ گفـت البتـه همـه حر ‌فهایـش درسـت‬ ‫زده بـود شـاید در همیـن اثنـا تصمیـم گرفت ‌هانـد تـا کنـار‬
‫نبـود‪ .‬مـن سا ‌لهاسـت کـه دیگـر ایـن فکرهـا را بـه سـرم‬ ‫دریـا پیـاد ‌هروی کننـد؛ ولی مگـر ممکن بود فـروغ‪ ،‬فرخ‬
‫راه نم ‌یدهـم‪.‬‬ ‫را بـه حـال خـودش رهـا کنـد؟ بـا خـود گفـت مـن کـه‬
‫هرمـز گفتـه بـود روح ایـرج در حسـرت تکیـه زدن بـر‬ ‫اینجـا هسـتم‪ .‬قصـد کـرده بـود از جـا بلنـد شـود و پـرده‬
‫تخـت و جایگاهـی بلندمرتبـه اسـت؛ اما امیـال حیوانی‬ ‫مفخشـتارصـدرادیهببـکوشدـ‪.‬دگوفبتـیـرهوبـون ردا‪:‬بلبیطنفــ ًادب؛ انمـشاـیهنریمـدز‪.‬منگچــرانش‬ ‫را‬
‫روحـش را آ ‌نقـدر خواهـد فرسـود کـه در اوج گرفتـن‬ ‫را‬
‫نـا کام م ‌یمانـد و در همیـن نقطـه درجـا خواهـد زد‪.‬‬ ‫نباشـید‪ .‬همسـر و اقوامتـان هما ‌نجـا هسـتند کـه‬
‫ایرج گفت وقتی فکر م ‌یکردم برنامۀ هرمز تمام شده‪،‬‬ ‫خاطر‬ ‫این‬ ‫به گوش نم ‌یرسـد بـه‬ ‫ابوسـدنـتد‪.‬کـاهگـرمـاصمدواقتشــ ًاا ازن‬
‫نا گهـان دوبـاره شـروع بـه حـرف زدن کـرد‪ .‬گفـت بـرای‬ ‫آ ‌نهـا دور شـد ‌هایم‪.‬‬
‫خـودش هـم عجیـب اسـت؛ امـا یـک پسـر از خـون ایرج‬ ‫سپس از ایرج پرسیده بود در پیشانی و شقیق ‌ههایش‬
‫در این خانه اسـت‪ .‬البته آ ‌نقدر کوچک اسـت که چیز‬ ‫گرمایـی حـس م ‌یکنـد؟ ایـرج جـواب مثبـت داده بـود‪.‬‬
‫زیـادی از تقدیـرش پیدا نیسـت‪ .‬ضمـن آ ‌نکه هرمز هم‬ ‫بعددوبارهسکوتبیندومردحا کمشدهبود‪.‬طوری‬
‫خسـته شـده بـود و نم ‌یتوانسـت بیشـتر از ایـن ادامـه‬ ‫که ایرج نم ‌یتوانسـت بفهمد چقدر گذشـته اسـت؛ اما‬
‫بدهـد؛ امـا از همیـن نـگاه کوتـاه پیداسـت کـه این پسـر‬ ‫هرمز بعد از زمانی که طولانی به نظر م ‌یرسـید‪ ،‬شـروع‬
‫گرفتـار خواسـ ‌تهای کوچـک و زبـون پـدرش نخواهـد‬ ‫بـه حـرف زدن کـرد‪ .‬لحنـش آرام و مطمئـن بـود‪ .‬بـدون‬
‫بـود‪ .‬البتـه شـاید چرخ تقدیر موافق او نچرخد‪ .‬پسـرت‬ ‫وقفـه تـو گویـی خطـاب بـه کس دیگـری حـرف م ‌یزند‪.‬‬
‫اقبـال بلنـد تـو را نـدارد کـه محبـوب همـگان باشـد و‬ ‫اول نـام پـدر ایـرج را بـر زبـان آورد‪ .‬سـپس نـام پدربـزرگ‬
‫هیچ کینه و دشمنی را برنینگیزد؛ اما با آن روح بزرگ و‬ ‫و جـدش را‪ .‬ایـرج در ایـن لحظـات گرچـه بهـ ‌تزده بـود‬
‫تمایلات بلندش‪ ،‬ا گر زنده و سالم بماند‪ ،‬احتمال دارد‬ ‫از هـر‬ ‫ذهنـش را‬ ‫مسـوعضیوعـکـرید بخـالـه تیوکنصـیـد؛ۀاممــاروداقهع ًامنیسـاازیهی‬
‫به جایی برسد که ایرج در خواب هم نم ‌یبیند؛ اما به‬ ‫نبود‪.‬‬ ‫به ایـن کار‬
‫این آسـانی نیسـت‪ .‬خطر و دشـمن و بدخواهی فراوان‬ ‫دیگـر فکـری تـوی سـرش نمانـده بـود‪ .‬مبهـوت شـده‬
‫اسـت‪ .‬تـازه ا گـر از همـۀ مراحـل دشـوار بگـذرد‪ ،‬در خانۀ‬ ‫بـود‪ .‬هرمـز خصوصیـات و روحیـات ایـرج را شـرح داده‬
‫آخـر مـاری روی تـاج شـاهی او حلقه شـده اسـت‪.‬‬ ‫بـود‪ .‬چیزهایـی ب ‌هجـز آ ‌نهـا کـه دربـار ‌هاش م ‌یگوینـد‪.‬‬
‫ایـرج بعـد از تعریـف کـردن ایـن داسـتان خندیـد و‬ ‫بعـد شـرح اتفاقاتـی را گفـت کـه جـز ایـرج کسـی از آ ‌نها‬
‫دسـت دور گردن پسـرش انداخت‪ .‬بعد از این پرحرفی‬ ‫اشـطلمااعر می ن‌یآدامـشد؛تس؛ـاپعماسلازیاافـزکگارذوشاتمیـۀاایلرایجرکجهکشهرط‌مآبویرعبت ًاه‬
‫نامعمـول و طولانـی‪ ،‬بـا لحنـی شـوخ‪ ،‬طـوری کـه انـگار‬
‫ماجرایـی گفتـه تـا وقـت بگـذرد و ایـن داسـتان برایـش‬ ‫ابـراز نشـده بـود گفت‪.‬‬
‫اهمیتینداشتهسربهسرفرخ گذاشت‪ .‬گفتم ‌یداند‬ ‫ا گـر در شـب تولـد فـرخ‪ ،‬ایـرج در آن حـال نبـود و‬
‫مار توی خواب مرد‪ ،‬زن است و فرخ باید مراقب باشد‬ ‫اپحسـرساسشارا متثو عل تواکط‌هافی اشزیجا‌کبانرهخبوهد نغلمیا‌یندینیدا‪،‬ممدسهـلبوم ًاداوز‬
‫کـه از ز ‌نهـا نیـش نخـورد‪ .‬خو ‌شخلقـی پـدر بـا سـکوت‬
‫و سـردی فـرخ مواجـه شـد‪ .‬فـرخ شـرح ایـن ملاقـات را‬ ‫نقـل بعضی از قسـم ‌تها صر ‌فنظـر م ‌یکرد‪ .‬هرمز حتی‬
‫چندیـن بـار در خانـواده و ب ‌هصـورت مختصـر شـنیده‬ ‫فکـری را کـه فقـط یک لحظه از ذهن ایرج گذشـته بود‬
‫بود؛ اما شـنیدن سـخنی چنین ب ‌یپروا از پدر او را گیج‬ ‫م ‌یدانسـت‪ :‬آرزوی ایـرج بـرای نزدیـک شـدن بـه زن‬
‫کـرده بـود؛ یعنـی ممکن بود پـدرش برخالف آن چیزی‬ ‫جوانی در ویلای همسایه‪ .‬البته در لحن و صدای هرمز‬
‫افکصـار ًلمچ‌ییکـرزدنـیددردرایـخفنـ‌ابـماررهدمی ‌یهداونـد‌سب؟ابزـابافشکــرد؟و‬ ‫کـه همـه‬ ‫اثـری از سـرزنش نبـود‪ .‬بعـد از فـاش شـدن رازهـا‪ ،‬هرمـز‬
‫مـادرش‬ ‫چنـد لحظـه سـکوت کـرد‪ .‬ایـرج معتـرف بـود کـه در آن‬
‫خیا ‌لهایـی آشـفته بـه بسـتر رفـت‪ .‬یـک سـال بزر ‌گتـر‬ ‫لحظـه شرمسـار و بیچاره شـده بـود‪ .‬ناتـوان و درمانده‪،‬‬
‫شـده بـود و جهـان منتظـر او بـود‪.‬‬ ‫مثـل کسـی کـه او را تنبیـه یا به او توهین کرده باشـند و‬
‫کاری از دستش برنیاید‪ .‬علاوه بر خستگی ذهن‪ ،‬تمام‬

‫‪83‬‬

‫سگیبرایسنگسار‬

‫و انـگار قـدش کوتا ‌هتـر شـده بـود‪ .‬تصویـری بـود درهـم از‬ ‫«جانقلی ُهی!»صدایمادربود‪،‬بلند‪ِ ،‬ک ‌شدارومحکم‪،‬‬
‫ناتوانـی‪ ،‬کـهنم ‌یشـدنقاشـ ‌یاش کـرد‪.‬‬ ‫باتهلرز ‌هایپنهان‪.‬‬
‫مادر‪ ،‬کلافهاست‪.‬نقم ‌یزند‪.‬ب ‌هدنبالراهیبرایدررفت‬ ‫«د ِجچُرهارـناچقغیل َوـببملرـیکیهبهـزخیوورنرالآبدکر‪.‬ـم ُلردماکد‪،‬شهـشـتـرفدکتاویتپن!‪،‬ااب»خمرـاهوبرنلدنه‪ ،‬نددیـویشمدد‪..‬خپازیاـیاتزاشـشقببدیهورآوگسـفـنتازندت‪:‬ۀ‪.‬‬
‫ازناتوانیم ‌یگردد‪.‬ازتاانداختنخودرانم ‌یپسندد‪.‬‬ ‫مـاهـمآمدیـم‪.‬منبـادوتامرددیگر کهیکـیازآ ‌نهابرادر‬
‫«پسهمه کاراتونرا کردید‪.‬بعدهماومدیدسراغمن‪».‬‬
‫جـای گلایـه نیسـت و حرفـش را نیم ‌هتمـام م ‌یگـذارد‪.‬‬
‫جانقلـی هـم خـود را بـه نشـنیدن م ‌یزنـد‪.‬‬ ‫گودرزایزدی‬
‫مادربهتاریکیآبادینگاه کرد کهقیریبودوانگارتمامی‬ ‫جانقلـیبـود‪،‬سیا ‌هسـوختهودراز‪.‬مـادرایسـتادهبـوددم‬
‫نداشت‪.‬‬ ‫ودِربلآنـن‌دیکـشیبات‌ـهاشـقک‪.‬لسـیشاـاهد ‌یِای دش‌هپرییـالـدایبـوهندـ‪.‬وزچاازر َقپـ ِدساُپسـشفـیتد‬ ‫گودرز ایزدی متولد ‪1334‬‬
‫انیبــوندپـ‪.‬امووآهـناپـایمسـ ‌یپکـیردد‪ ،‬بـشرها کدـنبهـا ُچـلر‪1‬رابهیــروی منر‌ییگخشتــهبتـ کوـدهزریاـهر‬ ‫سـا ‌لهای دور در ذهـن کودکـ ‌یام نقـر ‌های بـود‪ .‬کنـارش‬ ‫با ‌غبهادران از توابع اصفهان‬
‫چارقـدشم ‌یکنـدوبـهجانقلیم ‌یگوید‪«:‬با کینیسـت!‬ ‫باریکـۀ نـوری از لای در بیـرون مـ ‌یزد و در حیـاط بـه‬ ‫است‪ .‬داستان «سگی برای‬
‫بدلگـوتترفانقاگِیـمنت رگا بهـردادرا‪.‬ر وحزالوادهبیـما‪.‬مثوقتلتیـیرمباروومخدیـونده ُهمـیوروشگکالـاره‪.‬‬ ‫سـیاهیم ‌یرفت‪.‬سـرماسـوزداشـت؛بهاستخوانم ‌یزد‬ ‫سنگسار» او تاکنون برندۀ‬
‫یـا ِنمـودشبـرایمـا کهبیـرونآمـدهبودیمای ‌نگونـهبود‪.‬‬
‫نکنید‪.‬یواشمناصدا کنیدتابگمبایدچیکار کرد‪.‬یالا‪،‬‬ ‫آستی ‌نهایشرابالا زدهبود‪،‬بالاترازآرنج؛ودس ‌تهایش‬ ‫جوایز ادبی مختلفی شده‬
‫معطل نکـن‪».‬‬ ‫راددرپسنرــتهوریزگشچـونراخهغوانَـزمریخکببـوـ ِودید‪ .‬بشجاعندوقضرلــنگییهکـجاداههـنشازتکدیهـب‌مرونـکد‪.‬شـگ ودیگم‪‌،‬لِبههــریدوو‬ ‫و برگزیده شدن در «جایزه‬
‫جانقلـیدویـدودردویـدنبـود که گفت‪«:‬ایبهچشـم‪،‬‬ ‫پروشبـهتجادنقسـلی‌تگهفایت‪:‬ش«تـ َجالمـد بچا ماش اسـویندآفهتوابعهنراابـبریی‪.‬ز رو دست‬ ‫ملی داستان کوتاه پ َراس»‬
‫خداسای ‌هتا‪»...‬ورفتهبوددیگر‪.‬خانۀمیرشکاردورنبود‪.‬‬ ‫در سال ‪ 1396‬از آن جمله‬
‫جانقلیهمنم ‌یترسید‪.‬مادر رفتدر اتاقی کهزائوبودو‬
‫است‪.‬‬

‫چرک پشـتش‬ ‫کربا ِس‬ ‫رنگ‬ ‫و‬ ‫داشـت‬ ‫یکلنگۀدر چوبی‬ ‫منتاحالیت کنم‪».‬‬
‫معلومنبود‪.‬‬
‫پشـ ‌تبا ‌مهایطاقوچشـم ‌هایآبادیسیا ‌هترازتاریکی‬ ‫جانقلیترسـیدهبودوآبم ‌یریخت‪.‬نپرسـید ‌ههایشبا‬
‫ُخشـوفـب‪،‬یمغثـریـلغبورو‌لهـیاگنیببیداهبـاانانیداکخهاتـنـهگباـروددو‪.‬لاسـشـ ‌گدههباپوادرند‪،‬س‬ ‫مداوددر گسـفیگتا‪:‬ر« ُدمرل َگت ِلفوتیی؟شگمواشسـیتبداهبمنوده‪.‬؟م ‌یشنوی؟»‬
‫مجصا‌نیدکاقرلدینیکردف‪.‬ت ‌ششهغبداارو ‌دگلررهگوازیویزپمۀش‌گیآرم ‌تسبدناکگمهکبیناماَروآ‌یهکبمشوُدیلرودهکنهمدب‪.‬ماوز‌یدکد‪.‬ورشتسیرهد‪.‬گا‬ ‫جانقلـی گفـت‪«:‬هـا گوشـمبـاتونـه‪،‬حوا ‌سجمـع‪.‬زنآم‬
‫مشـدی‪،‬بایـدچیکار کنـم؟»‬
‫مـادر گفـت‪،‬آرا ‌متـر گفتو کمیمهربـانتاتـرسراازاودور‬
‫لک ‌ههایسفیدوسیاهشمعلومبود؛ب ‌یقراراین‌وروآن‬ ‫کرده باشد‪:‬‬
‫ور م ‌یدوید‪.‬‬ ‫«نـه کـهبترسـیا‪،‬امـاخوب کارسـختشـده؛زائونانـداره‪.‬‬
‫اپتلااقـسـیی کـدهه‪.‬مـقـابدودیشـممثـجـلاطیاقمــاۀ َدعرَلجمانخقلـمیخـبـوورددکهبـهوپیدروبـدویدگور‬ ‫ازهمشزوخـدتورانومخیدلهـ‪.‬بیایرفدتـبره‪.‬سبونچـیههـشدمکتـتور‪.‬پهحلالوااف َتچـ َاپرده‪.‬یمجیفریت‬
‫راسـت نم ‌یشـد و مـن در فکـر بـودم کـه چ ‌هجـوری در‬ ‫هسـرما ِغشجبینیپآقسا‪.‬حخسـجالنت‪.‬بمنکشبگشو‪.‬پااصلجًاوازنقمویلونمه؛نبهگموی؛بشـگوه‬
‫گورشم ‌یگذارندوحالا نبود‪.‬دراتاقزائوبودوم ‌یگفتند‬
‫بدحالاسـتورفتنی؛ومادر فرسـایشانتظار در همین‬ ‫ز ‌نعامو گفته‪».‬‬
‫اتـاقبودیـم کـهنـ ‌مزابودبا گلیمیپوسـیده‪،‬ری ‌شریشو‬ ‫ساعت‬ ‫با‬ ‫جان نشسته‬ ‫بودوسیاه ِیبر‬ ‫اما همیشه شب‬
‫چسـبیدهبه کـفاتاق‪.‬‬ ‫کاری نداشت‪.‬‬
‫تاپوهایخالی کنار اتاقبزرگبودندو کت ‌ههای کوچک‬ ‫جانقلـی گفـت‪« :‬رفتیـم ز ‌نعامـو‪ ،‬پیـش از اینکـه بیایـم‬
‫ب ‌یمـاشطـرفدیگـر‪.‬ر ‌فهـاوطاقچ ‌ههـایخالـیدلگیر‬ ‫سـروقت شـما رفتیـم‪ .‬رفتـه بودنـد شـهرکرد خونـه‬
‫بودوشـعلۀآلادینوسـطاتاقزردو ک ‌مجان ِپر ِپرم ‌یکرد‬ ‫فامیلاشون‪ .‬تا دو روز دیگه هم‪ ...‬بسوزی اقبال‪ ،‬با ترکتور‬
‫و چشـم از سـوختنش م ‌یسـوخت‪ .‬کتـری بـزر ِگ رویـش‬ ‫هـم کـه‪ »...‬حرفـش را خـورد و سـیگاری روشـن کـرد‪.‬‬
‫ق ‌لقـلم ‌یکـردوطـاقاتـاقمثلمطبخسـیاهبود‪.‬‬ ‫بـاآندسـتش کـهسـیگارنداشـتبـهپیشـان ‌یاش کوبید‬

‫‪ُ 1 .1‬چر‪ :‬درهم‬

‫شمار ٔهبیستودوم‪84‬‬

‫تیـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـرماه‪1397‬‬

‫واجب ‌یخانـ ‌هایتاریکو کثیف‪.‬آبادی کـ ‌مآدمبودوحالا‬ ‫اورابهترببینیم‪.‬ب ‌هخاطراطمینانازخودشوتر ‌سریزی‬ ‫روبـ ‌هروی مـن در نـور ضعیـف لامپـای ک ‌منفـت‪ ،‬امـام‬
‫هفتـ ‌هایدوبـارزیـرتـونراروشـنم ‌یکردنـد‪،‬پن ‌جشـنبهو‬ ‫تـمرادر؛سابـمراامایادزرندمسـ ‌یترتسدایدد‪.‬نبـچویزدنیبوراُحیسـترنسنیدادشـننتدانمشادرت‪،.‬‬ ‫سـبزپوش بـود در سـایۀ نخـل بـا شمشـیر دو دم کـه آن‬
‫جمعـه‪.‬روزهـازنانـهبودوشـ ‌بهامردانـه‪.‬آبخزینه گرم‬ ‫را از غالف بیـرون کشـیده بـود و بـه مـن نـگاه م ‌یکـرد‪.‬‬
‫بـودومـااختیارمـانرااز دسـتم ‌یدادیـموشـاید کسـان‬ ‫نترسیدنبود‪.‬‬ ‫پایینـشعکـسیـکآخوندوبغلشعکسپسـ ِرشـاه که‬
‫ُکـدیربـگرو‪،‬د؛ووکگرسنــهیگلهـوماننـمد ‌یفکهطمعـیمد‪.‬شـماهمشبوهواهجمبـنیخرواربـدرنخـآوبد‬ ‫مـادر ومـردبـهمـن کـهبیـرونآمـدهبـودم‪ ،‬گفتنـدتـوبـرو‬ ‫ابو ِ‌یلسکـاترابا ‌بنهـکـاهمم‌یعزلدنوـمدنبوـپوایدیک ‌نجتـارمـیـ ‌یرکو کد‪.‬ارعواکن بـ‌سزرهـ ِاگراشدـوتدر‬
‫نم ‌یگرفـت‪.‬حـالا حمـامرابایدبرایپنجمودهـۀزنزائو‬ ‫بخـواب‪ .‬گفتـم نمـ ‌یروم‪ ،‬م ‌یترسـم‪ .‬دروغ م ‌یگفتـم‪.‬‬
‫ایـنراآ ‌نهـاهـمم ‌یدانسـتند‪.‬منفقـطشـ ‌بهاازلا بار‪3‬‬ ‫گرفتـهبـودوتـارعنکبـو ِترویشـانبـابازوبسـتهشـدندر‬
‫روشـنم ‌یکردنـد‪،‬هـرروزی کـهبود‪.‬‬ ‫م ‌یترسیدم کهبویتعفنوماندگیم ‌یدادووز ‌غهایش‬ ‫م ‌یلرزیـد‪.‬‬
‫مـادر م ‌یگفـت‪« :‬اونایـی‪ 5‬و جـن ناحـق دارد‪ ،‬کافـر و‬ ‫جـورعجیبـیوا ‌قواقم ‌یکردنـد‪.‬راهافتادیـمتـادهبالاتـر‪.‬‬ ‫جانقلـی نـه‌تنهـا‪ ،‬کـه بـا بسـیاری اول پاییـز کـه بذرهـا را‬
‫سـوزمان ‌یاند‪،‬رحـمندارنـد‪ُ .‬سـمدارندومویسـیخمثل‬ ‫تیـغ‪ ،‬و‬ ‫سـیاهی و‬ ‫دچـوررانغبـَمورکد‪،‬بـامـیابـرکاـدوِرر ‌هرجااهن بقـلـودی‪.‬زوسـرنش بگـ وه‬ ‫م ‌یکاشـتندوخـاکآبآ ‌نهـارام ‌یدادنـدواندکعلیقی‬
‫چولـه‪».‬صلـواتم ‌یفرسـتادومرده ‌مپشـتسـرش‪.‬من‬ ‫تاریکـی‬ ‫ایـن همـه‬ ‫در خانـه م ‌یگذاشـتند‪ ،‬راهـی م ‌یشـدند دنبـال فعلگـی‪.‬‬
‫ترسـیدهبودموحالا رسـیدهبودیمبهپیچ کوچۀحمام‬ ‫نم ‌یرسـید‪.‬مردجلوم ‌یرفتوماازپشـتسـرش‪ .‬گاهی‬ ‫هرجـا کـهبـود‪،‬ازرامهرمـزوماهشـهر گرفتـهتـابندرعباس‬
‫که پشتش باغ بود و تاریک و تا خانۀ جانقلی راهی نبود‪.‬‬ ‫هـم چـراغ را پشـتش م ‌یگرفـت تـا جلـوی پـای مـا روشـن‬ ‫وتهـران؛فرقـیهـمنم ‌یکـرد‪.‬دمعیـدم ‌یآمدنـدبـاانـدک‬
‫منبهمادر چسبیدهبودم کهسای ‌هاشبردیوار خمیده‬ ‫شـود‪.‬تاریـکمـاهبـودورفتندرسـیاهیدشـوار‪ .‬کارمادر‬ ‫درآمـدی کـهاز نبـودبهتـربـود‪.‬‬
‫بـود و تندتـر از خـودش م ‌یرفـت‪ .‬مـرد هـم چـراغ را بـالا و‬ ‫همیـن بـود‪ .‬قابلگـی م ‌یکـرد‪ ،‬شـیردان بچـه م ‌یگرفـت‪،‬‬ ‫گحفـتاـلاهبـهـومد‪:‬ج«انشـقلکـ ِمیَنبـرخاـریزیایمیـگـدهنشـزنـوخیشآهمـ؟دخهیبلــوید کـسـهخمتاهد‪.‬ر‬
‫پاییـنم ‌یکـرد‪.‬نم ‌یدانـمشـبکور بـودیـاترسـیدهبـود‪.‬در‬ ‫دعای کاچیس ‌هشنبهدینم ‌یخواند‪،‬نانهمم ‌یپخت‬
‫همیـنحیـنوبیـنبـود کـهجانـور بـزرگوعجیبـیپریـد‬ ‫وبهار کاشتبودوپاشت‪.‬بعدهمدرو کردن گندمبرای‬ ‫کدـلروادپهبســویدن‪.‬ـبـداری ُهت‪».‬شـمال‪1‬‬ ‫کـهبزایـددیگـه‬ ‫حـالا دوتـاشـکم‬
‫میـاندسـ ‌توپایمان‪.‬مـنجیغ کشـیدمزمینخـوردمو‬ ‫دیگـران کـهسـهممـاازخـاکنداشـتنبـود‪.‬بهاربـرایما‬ ‫پیـش عروسـی‬ ‫جانقلـی دو سـال‬
‫کمتر‬ ‫مادر‬ ‫انگشتا ِن‬ ‫ِچ ِلنگ ِی‪4‬‬ ‫تنها‬ ‫بود؛‬ ‫نام دیگر زمستان‬ ‫بـاچهـارتاصلوات‪،‬ب ‌یبضاعتیرادرسـادگیپنهـان کرده‬
‫زبانـم گرفت‪.‬‬ ‫م ‌یشـد‪.‬‬ ‫بود‪.‬ماهمبعدهافهمیدیم‪.‬در اتاقمادِر جانقلیچای‬
‫ممارددرگگففتت‪««::‬ییاااخ‌مالدبا‪،‬نیَنن َ!ن»نترسید‪ ».‬و ترسیده بود‪ .‬جانور‬ ‫مردبرایآنکهنمودراهرابشکندیاترسرابراندیامادر غر‬ ‫م ‌یخورندوسیگار م ‌یکشند‪،‬سکوتسنگینیم ‌یکند‪.‬‬
‫هـم مثـل مـا ترسـیده بـود‪ .‬از تـرس راهمـان را گـم کـرده‬ ‫نزندبلندبلندومدامحرفم ‌یزد‪:‬‬ ‫یکـی از مردهـا تـا حرفـی زده باشـد‪ ،‬رو بـه مـن م ‌یگویـد‪:‬‬
‫بودیـموتـویهـمم ‌یلولیدیـم‪.‬مـردزمیـنخـوردو گفت‪:‬‬ ‫«خالهخورشیدو گلیجانراهمآوردیم‪ .‬گفتما گرشدبه‬ ‫ن«تـصوف ک‌هجشـبا ایوَومـر کدهنیکعرادمـ‌هاون‪،‬دم‪‌ ،2‬یمخسوتاوسـجتبییبداگیـشرتیی ب؟حخاولاابـیهی‬
‫«یـا حضـرت عبـاس!» چـراغ از دسـتش افتـاد‪ ،‬پتـی کـرد‬ ‫شمازحمتندیم‪.‬حالا هماونجاند(قابل ‌ههارام ‌یگفت)‬
‫آبودعسخااتگمنـرفویتبهشبیودشـدع‪.‬ادنبزوهدیهحممیـکابموننتدیمرم‌ی‪،‬ر‌سافهمـاانتبـ‪.‬مزود‌ینرکـجساهینقهدلییـیمچ‪َ .‬هزومهنزاحمئـ‪،‬تروام ًهاو‬ ‫کاری از دستشون برنمی یاد‪ ،‬مگه خودت زن آم مشدی‪.‬‬ ‫ُچچارتیمبـمرا ‌یپتربدر‪.‬یـنزارام؟ح»تم ‌یشوم؛بااوقا ‌تتلخیم ‌یگویم‪:‬‬
‫رازیـاد کـردهبـود‪.‬صـدایجانقلـیم ‌یآمـد‪.‬چنـدتـاآدمبا‬ ‫مناولم گفتمبیاییمسـراغشـما؛ گوشنکردند‪.‬آخرش‬
‫سگوچراغآمدندوبردندمانتو‪.‬مادر باعجلهرفتدر‬ ‫هم کهدستبهدومنشماشدیم‪».‬‬ ‫«لازم نکرده برای خودت بریز‪ ».‬برادر جانقلی بود؛ همانی‬
‫اتـاقزائـو‪.‬مـنهمآمدمدرایناتاق‪،‬اینجا کهنشسـت ‌هام‬ ‫مـادرازحـرفمـردخوشـشنیامدهبود‪.‬فکرم ‌یکـردروی‬ ‫کـهتا ‌قتـاقدر خانـۀمـارامـ ‌یزدومهلـتنمـ ‌یدادمـادرم‬
‫وهنـوز بـوی کنـدر واسـفندم ‌یدهـدوصـدایجیـغزائـو‬ ‫او دسـت‌کـم گذاشـت ‌هاند‪ ،‬امـا بازهـم گفـت‪« :‬دسـت بـه‬ ‫آبدهـنپاییـن کنـدوبـهاو گفتـهبـود‪«:‬مگرسـرآوردی؟‬
‫و صـدای سـ ‌گها و شـغا ‌لها کـه بـرای هـم خ ‌طونشـان‬ ‫دومنجنابعلی‪،‬من ک ‌یام؟خداخودش‪،‬بعدهمزائو‬ ‫نصف ‌هشـبی دنـدون رو جگـر بـذار‪ ،‬مردمـا زابـ ‌هراه کـردی‪.‬‬
‫م ‌یکشـندوصـدایز ‌نهایـی کهب ‌هخاطرزائـوای ‌نطرفو‬ ‫خـودشبایـدزور بزنه‪».‬‬ ‫چیـکار داری؟»‬
‫آ ‌نطـرفم ‌یدونـدبـرایانجـامدادن کاری کهنم ‌یدانند‬ ‫راهناهمـواربـود‪.‬م ‌یرفتیموزمیـنم ‌یخوردیمومردهی‬ ‫شـ ‌بها در را کولـون م ‌یکردیـم‪ ،‬پشـتش را هـم چیـزی‬
‫م ‌یگفـت‪« :‬حـوا ‌س جمـع‪ ،‬بـا احتیـاط» و چـراغ را جلـو و‬ ‫م ‌یگذاشـتیمتـاا گرشـغالیـادزدآمد‪،‬بیفتـدوصدا کند‪.‬‬
‫چیست‪.‬‬ ‫عقـبمـ ‌یآورد‪.‬‬ ‫بزهـا را م ‌یکردیـم در آغـل‪ ،‬گالـه را م ‌یانداختیـم روی خـر‬
‫صـدای یـاالله یواشـی آمـد‪ .‬آمدیـم بیرون‪ .‬میرشـکار بود با‬ ‫بعـدهـم گفـت‪«:‬جـواد گفتـهراهدرسـتم ‌یکنـم‪،‬دوش‬ ‫تـاسـرمانخـورد؛شـاتهتنـورراهـمم ‌یگذاشـتیمدر کرتونه‬
‫درسـت م ‌یکنـم‪ ،‬آب را لول ‌هکشـی م ‌یکنـم‪ ،‬مری ‌ضخونـه‬ ‫مر ‌غهـاورویـشیـکحلبـی‪.‬مادرحسـابهمـۀز ‌نهای‬
‫تفنـگخیلـیبزرگـی کهمـنتـاآنروزندیدهبـودم‪.‬‬ ‫درسـتم ‌یکنـم‪.‬ایامانـمازمری ‌ضخونـه‪،‬آ گـهبـود‪،‬آ گـه‬ ‫پاب ‌همـاهآبـادیراداشـتوخـوبم ‌یدانسـتبرایچهبه‬
‫و ذلیلی زمخت بود و مثل شب چادر زده بود روی آبادی‪،‬‬ ‫بـود‪ ».‬و آخرهـای حرفـش وا گویـ ‌های ملایـم بـود بـرای‬ ‫دنبالـشآمد ‌هانـد‪.‬‬
‫رویخانۀجانقلیومثل گرسنگیجاخوش کردهبوددر‬ ‫خودشومنفکر کردمجهادرام ‌یگویدوخند ‌هام گرفته‬ ‫زمسـتان زودتـر آمـده بـود و شـغا ‌لها و گر ‌گهـا گرسـنه‬
‫نگاه ک ‌مامیدمادر کهبامیرشکار دستدادودر گوشش‬ ‫بود‪.‬‬ ‫بودند‪.‬ماهمسیرنبودیم‪.‬برایمادر گرسنگیترسبود‬
‫روچویَـچزیخسیـمرگاقفمــیریتش‪.‬ـدابکعشاـردیکــته ُوقکچچـچااشـچقب‌مـهوبابـدزوریچدگارآروشرـشـداننـتهدوووبانسـ ‌یبدایخلـخوتاینپبرد‬ ‫تا ُد ِمشـتر‬ ‫گفـت‪ِ « :‬زر میزنن‪،‬‬ ‫گرفتهبود‬ ‫کـهغیظـش‬ ‫مـادر‬ ‫و تـرس گو ‌شب ‌هزنگـی و ب ‌یخوابـی آورده بـود‪.‬‬
‫مانـد ‌هاش انـگار بـه کسـی فحـش مـ ‌یداد‪ .‬میرشـکار بـه‬ ‫بیادروزمین‪»...‬فحشخیلیبدیهمداد کهدرتاریکی‬ ‫همینمرداز پشـتدر گفتهبود‪«:‬منمزنعامحسـین‪،‬‬
‫دنبالمادر بهاتاقزائورفت‪.‬جانقلیتاپشتدر بهمادر‬ ‫گم شد‪.‬‬ ‫کاکاجانقلی‪.‬زنشم ‌یخوادبزاد؛دردشه‪.‬پاجونمیونه‪.‬‬
‫خانۀجانقلیآخرآبادیبود‪.‬در کوچۀپرتپشتحمام‬ ‫خدا عاموا بیامرزه جلد باش‪».‬‬
‫‪ 5 .5‬اونایی‪ :‬نوعی جن‬ ‫کـهخزینـ ‌هایبـزرگداشـتوصحنـیبـرای کیس ‌هکشـیو‬ ‫وچراغرابالا وپایینم ‌یکرد؛تاجلویصورتشم ‌یآوردتا‬

‫‪ 3 .3‬لابار‪ :‬درۀ باریک‬ ‫‪ُ 1 .1‬تشمال‪ :‬ساز و دهل‬
‫‪ِ 4 .4‬چلنگی‪ :‬تأثیر سرما بر اندام بدن‬ ‫‪َ 2 .2‬ور کردن‪ :‬غذا کشیدن‬
































Click to View FlipBook Version