((به نام آفریدگار کهکشان ها))
راز بزرگ
راز بزرگ درباره دختری در سال 2014است نام این دختر النا است دختری زیبا با مو های
قهوه ای روشن با چشمانی مشکی ...اما راز بزرگ ....که او را کمی آزار می داد او با خانواده اش
در شهری در ایتالیا زندگی میکرد در محله ای کوچک با ساختمان هایی که هر کدام از آن ها
سه یا چهار طبقه بود ،او سه دوست داشت اما دوستانش با عقاید النا خوب نبودند ،دوستانش
وقتی به مهمونی یا بیرون می رفتند بسیار آرایش و به خود می رسیدند اما النا فقط آرایش
مختصری می کرد و بسیار ساده به مهمانی ها می رفت النا با تمام دختران هم سن و سالانش
متفاوت بود به همین دلیل دوستانش از او فاصله می گرفتند چون به عقیده آنها با النا خوش
نمی گذشت یا او باعث سرافکندگی آنها را میشد و النا همیشه تنها بود.
یک روز بر اثر زلزله ای شدید کل خانواده او که در یک مهمانی خارج شهر بودند ،جان باختند و
النا که فقط هجده سالش بود زنده ماند او به سختی با مرگ خانواده اش کنار آمد ،او تنها در
خانه زندگی می کرد حدود یک هفته در خانه ماند اون با راز بزرگی زندگی می کرد رازی که بعد
از پانزده سالگیش آشکار شد اما النا این راز رو از همه پنهان می کرد.
روزی دوستان النا خواستند به پیش النا برن تا او را از تنهایی در بیارن لی لی دوست النا که
هفده سالش بود در خانه اش مهمانی گرفته بود و تمام دوستانش را دعوت کرده بود البته لی لی
دوستان صمیمی اش یعنی ُرزیتا و ملیسا رو نیز دعوت کرده بود،آن سه با هم ساعت دو ظهر
رفتند دم در خانه النا ،خانه النا یک آپارتمان سه طبقه بود که آجر هایش فانتزی و به رنگ قرمز
و قهوه ای بود و کل خونه برای النا بود و حیاطی دراز از اول خانه تا دم در داشت ،خانه های
اون محله همینطور بود اما آجر هایش به رنگ های مختلف بود ،دوستان النا دَر زدند،النا َدم در
آمد و جواب داد(( :بله؟!))
ملیسا اومد جلو و گفت(( :النا ماییم اومدیم تو رو به جشن دعوت کنیم)).
لی لی اومد جلو و گفت(( :آره من امروز جشن گرفتم از دو ساعت دیگه شروع میشه مممم فکر
کنم ساعت چهار شروع میشه قبل اینکه شروع شه بیا چهار تایی خوش باشیم تا مهمون ها
بیان )).همه با هم گفتند آره بیا بیا ....بیا.
النا به بقیه با نگرانی نگاه کرد بعد گفت(( :باشه میام ،شما برید من حاضر می شم میام)).
ملیسا به شانه النا زد و گفت(( :ایول زود بیا)).
و سه تایی رفتند به خونه لی لی ،النا هم رفت داخل خانه اش رفت یک دوش آب گرم گرفت،
اومد یک لباس بلند مجلسی پوشید که ساده و به رنگ یاسی بود و این لباس از روی سینه
هایش شروع میشد و آستین های براقی تا مچ دستش داشت و دامنی پُف دار ولی این لباس با
سادگی در عین حال بسیار زیبا،آرایشی ملایم کرد و به مهمانی رفت،ملیسا در را بر رویش
گشود و وقتی او را دید باورش نمی شد او خود النا باشد،واقعاً النا زیبا شده بود در عین سادگی
بسیار زیبا ،ملیسا خشکش زده بود و پرسید(( :شما؟؟!))
-ملیسا منم النا
-خد....خدای من النا باورم نمی شه چه زیبا شدی
-ممنون حالا میذاری بیام داخل
ملیسا خشکش زده بود و بعد به خودش امد و گفت(( :البته بیا تو بیا)).
وقتی داخل خانه شد ح ّتی لی لی و رُزیتا هم تعجب کردند،حدود یک ساعت نشستند و با هم
حرف زدند خانه لی لی بسیار بزرگ بود ،و پولدار ترین اون محله لی لی بود اون سه دست مبل
در خانه داشت ،میز نهار خوری ،میز بیلیارد ،و یک بار برای مهمانان.
مهمان ها یکی پس از دیگری می آمدند و بالاخره مهمانی ساعت پنج شروع شد و صدای
موسیقی در محله می پیچید،عده ای می رقصیدند،عده ای حرف می زدند و عده ای نوشیدنی و
بازی می کردند ولی النا تنها بر روی یکی از مبل های نزدیک َدر ورودی نشسته بود ساعت
نزدیک 9بود لی لی آمد کنار النا نشست و گفت (( :النا خوش میگذره؟!))
-آره مگه تو مهمونی هایی که تو راه می اندازی بد می گذره..
یکدفعه النا ساعت رو دید و با تعجب به لی لی گفت (( :لی لی ساعت نزدیکه 9هست؟؟!!!))
-آ ...آره چطور؟؟
یکدفعه النا هراسان بلند شد و گفت(( :ای وای دیر شد ممممم من باید برم)).
ملیسا اومد و گفت (( :چی شده لی لی؟))
-نمی دونم النا میگه دیر شده!!!...
-چی النا کجا میخوای بری؟!
-دیر شده باید برم دیر شده
به سرعت مهمانی رو ترک کرد به پله های آخر که رسید فهمید ساعت نه شده از پله ها رفت
پایین طوری که داشت زمین میخورد و البته هم خورد لباس هایش پاره شد به پشت ساختمان
رفت و راز خودش نمایان شد ،النا نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت و گریه کرد،واقع ًا راز
او چی بود بلند شد و به بالای ساختمان رفت و کنار لبه پشت بام ایستاد ،و با خود گفت(( :خسته
شدم این راز منو از همه دور میکنه حتّی نمیتونم در زمان طولانی با دوستانم باشم به خاطر این
بال ها)). ...
بله راز او همین بود او در زمان معین در ساعت 9شب بال هایی سیاه و از جنس َپر در پشتش
ظاهر میشد و او را از دوستناش دور می ساخت،النا در حدی از بال هایش متنفر بود که دوست
داشت آن ها را از بین ببرد اما آنها از بین نمی رفتند،مطمئن باشید هر چیزی که خدا به بندگانش
می دهد حکمتی دارد،و مطمئن ًا وجود ان دو بال در پشت سر النا یک علت داشت .النا با بالهایش
پرواز کرد و بر روی سقف خانه اش فرود آمد ،و از پله ها پایین و به اتاقش رفت،حدود یک هفته
هیچ کس از النا خبر نداشت،او را در هیچ کجا ندیده بودند،در واقع او از خانه اش خارج نشده بود،
که مبادا کسی او را ببیند و علت غیبتش را بپرسد.
روزی النا همون ساعت هایی بین 9و 10در اتاقش که پنجره اش رو به کوچه بر روی تختش
که کنار پنجره قرار داشت نشسته بود و کتاب می خواند ،که صدای جیغ مردم را در کوچه شنید،
او کتابش را روی تختش انداخت و به طرف پنجره رفت ،او دید خونه ی لی لی در حال سوختنه
خانه اش آتش گرفته بود و لی لی و رُزیتا در اتاق آخر گیر افتاده بودند و نمای خانه در آتش نیز
می سوخت و در حال ریزش بود.
النا به سرعت به پشت بام رفت و نگران به خانه لی لی نگاه می کرد ،دست پاچه شد و تصمیم
گرفت پرواز کند تا لی لی و ُرزیتا را نجات دهد ،در تاریکی شب از پشت بام به طرف خانه ی
دیگر پرید و پرواز کرد به نزدیکی پنجره اتاق رسید،رُزیتا وقتی النا را در تاریکی دید نشناخت اما
بلند جیغ کشید ،لی لی برگشت و گفت(( :چته دختر؟؟! از رو به رو داریم می سوزیم تو از پشت
جیغ میکشی)).
با اشاره لی لی را به طرف پنجره چرخاند در همان لحظه النا با بال هایش پنجره را شکست و
گفت (( :زود باش لی لی دستت رو بده به من)). ..
-چی تو کی هستی؟؟
-یالا دستت رو بده دیگه می خوام کمکت کنم
او دستش را داد و النا لی لی را از خانه خارج کرد و برد در پشت بام خانه بعدی گذاشت در همان
لحظه آتش به اتاق زبانه کشید و النا سریع پرواز کرد و در اتاق فرود آمد ُرزیتا را بغل کرد و بال
هایش را به صورت محافظ به دور ُرزیتا گرفت و خانه در آتش سوخت و فرو ریخت.
حدود یک ساعت بعد آتش نشانی آمد و آتش را خاموش کرد هنوز خانه می سوخت.
پلیس ها همه جا را با سگ هایشان دنبال رُزیتا می گشتند تا حتّی شده یک اثری از او پیدا
کنند،اما رُزیتا کجاست؟؟
النا رزیتا را با بال هایش در مقابل اتش حفظ کرده بود سپس با ُرزیتا به خانه اش برگشته بود،
النا از حال رفته بود ،رزیتا النا را به خانه برد و وقتی دید اون کسی که جانشان را نجات داده
کسی نیست جزء النا ،بسیار تعجب کرده بود چطور ممکن بود النا بال هایی داشته باشد النا را
روی تختش گذاشت ،بعد از چند دقیقه که النا حالش خوب شد بلند شد و دید رُزیتا کنار تختش
نشسته و َسرش را روی پاهایش گذاشته ،سریع به پشتش نگاه کرد که مبادا بال هایش دیده
باشند که دید ساعت از دوازده شب گذشته و بال هایش دیده میشند سریع تلاش کرد پنهانشون
کنه که رُزیتا سَ َرش را از روی پایش بلند کرد و گفت (( :نگران نباش من بال هایت را دیدم)).
النا گفت (( :مممم من مم من))....
رزیتا بلند شد که برود النا گفت(( :خواهش می کنم به کسی چیزی نگو مطمئن ًا اونا سراغم میان
خواهش می کنم)).
-باشه اما برام داستان رو بگو
-باشه بیا بشین
کنارش روی تخت نشست و النا ادامه داد :درست یادم نمیاد اما این بال ها از پانزده سالگی ام
پشتم در اومدند و این بال ها از دقیق ًا از ساعت 9شب پشتم پدیدار میشوند تا ساعت هایی که
هوا روشن بشه بعد خودشون بسته می شوند و ناپدید می شوند،دیگه خسته شدم،نمی تونم
باهاشون زندگی کنم )).و گریه کرد .
-ببینم اون روز جشن هم به خاطر همین رفتی؟؟
-آره فقط همین
-دوست دارم نابودشون کنم اما نمیشه
ُرزیتا زد به شونه اش و گفت(( :احمق شدی دختر ،واقعاً که تو میدونی امشب چیکار کردی واقعاً
فکر می کنی اون بال ها هیچ ارزشی ندارند آه خیلی احمقی)). ....
-چرا مگه من چیکار کردم؟!!!
-دختر تو همین چند ساعت پیش من و لی لی رو نجات دادی تو یه قهرمانی ،قهرمان می
دونی یعنی چی.
خنده ای کرد و ادامه داد(( :تو ....آه خدای من .......تو با این بال ها می تونی همه جا بری هر
کسی رو که بخوای نجات بدی تو قابلیت اینو داری که خودتو درمان کنی .آه دختر تو دیوانه
ای)).
-منظوره تو اینه که من می تونم یه قهرمان باشم!!!!!
-آره دقیقـــاً همینه
-حالا منو بلند کن ببر سر کوچه بذار می خوام بگم یک ناشناس منو نجات داد و سر کوچه
گذاشت ،راستی یه پیشنهاد دارم برات «از جیبش یک ماسک بیرون آورد» این ماسک ،بال
ماسکه رو روی صورتت بذار تا هر کی رو نجات می دی نفهمه اون کس تویی.
النا رُزیتا رو بلند کرد و به طرف سر کوچه پرواز کرد و او را بر زمین گذاشت و برگشت به طرف
خانهُ ،رزیتا برگشت طرف خانه ،لی لی وقتی او را سَر کوچه دید به طرفش دوید و او را بغل
کرد ،و گفت(( :بیا به پلیسا بگو که یک انسان بال دار ما رو نجات داد باشه؟؟))
-باشه
در عرض یک هفته النا با نام دختر پرنده در شهر معروف شد و یک عنوان قهرمان عالی به او
تعلق گرفت همه او را دوست داشتند در حدی که شهردار برای او یک مجسمه که طرح یک
دختر با بال هایش بود در وسط شهر ساخت.
حال دو نفر یک راز بزرگ را در سینه شان داشتند یکی النا و دیگری رُزیتا ،رُزیتا خوشحال بود
که النا نجاتش داده بود ،و این راز را در قلبش حفظ کرده بود ،حالا النا با نام دختر پرنده در شهر
معروف بود قهرمان بزرگ پس راز بزرگ به او زندگی بخشید و
او را از تمام خطرات حفظ کرد،و او خوشحال بود که بال هایش را نابود نکرده بود.
نویسنده شبنم هاشمی باغی